هدیه الهی

دلم برات تنگ شده

دلم برای دیدن چهره مردونه و مهربونت تنگ شده...

 و برای فرو رفتن در عمق چشمای زیبا و هزاررنگت ...

یادت هست، سالها پیش، بهت گفتم که رنگ چشمات رو خیلی دوست دارم ... وقتی از بالای عینک با لبخند بهم نگاه می کردی، دلم میخواست سالها این نگاه طول بکشه ... امروز باورم نمیشه که هنوز به همان تندی و شدت ۱۹ سال پیش- وقتی برای اولین بار در آمفی تاتر دانشکده مهندسی دیدمت - دوستت دارم ... اما شدتی که رنگ تعقل و پختگی سالها زندگی مشترک رو هم با خودش داره ...

امروز قلبم از یاد تو می تپه و اشک دمی از فروریختن باز نمی ایسته ...

این چه تقدیر مبهم ست؟!!

خوب میدونم که این هجمه هزاران فکر بی خرد ، دروغی بیش نیست و تقدیر، سرنوشت گره خورده ما رو به سوی عافیت و عاقبت بخیری سوق خواهد داد 

و هر روز من مشتاق و بی پروا به استقبال حضورت، درب بسته خونه رو خواهم گشود و ترو به شدت سختی اینهمه انتظار ..................

اینروزها دعای من تنها برای توست ... تویی که همیشه با غرور و اعتماد به نفس، سربرافراشته و مطمئن، گام بر میداشتی و من همیشه متحیر اینهمه باور و اعتقاد تو بودم به راه و به هدف ...

خدا کناد که دست طوفان زده غیر قادر نباشه که این روح بلند و بلندی طلب رو به زیر بکشه و تو رو حتی برای لحظه ای در مسیر خدمتی که در پیش گرفتی متزلزل کنه ...

امروز من به تو و به هدف تو، ایمان آوردم و قول میدم در باقی زندگی - پابه پای تو طی طریق کنم ... هر کجای این سرزمین - هرکجای این کره خاکی که تو باشی و بخواهی ...

باشد که این روزهای سخت بگذرد ... این روزهای نامرد و پرفریب بگذرد ...

و من یقین پیدا کردم که همه این سختیها و اسارتها، تنها برای یک مقصود بزرگ ست ...

و آن رهایی از اسارت غیر - این شرک بزرگ -

من و تو در میانه میدان ابتلا ، خواهیم آموخت که تنها اوست "دومی" همیشه جاودان ...

و من ، تو ، خواهر ، برادر ، پدر ، مادر ، دوست ، مدیر ، و همه همه اغیار - سومی و چهارمی و پنجمی رو هم از "او" وام گرفته ایم ...

این درس بزرگ ، اگر او بخواهد تا بماند ، هدیه بزرگ پاداش صبر ما ست ... ان شاءالله

من امروز حاضرم با هم بودنمون رو برای هدفی بزرگ و مقدس خرج کنم ...

 

میدانم

سلام

 ... میدونم

روزهای پیش رو ، روزهای امتحانات بزرگه ... روزهایی که باید من بر ترس از آینده غلبه کنم و محکمتر از همیشه به باور حضور او در کنار خودم برسم ... روزهایی که ممکنه قضای الهی برای من دگرگونی عجیبی رو در زندگی رقم بزنه ... منتهی من ایمان دارم که " الدعا یرد القضاء "

و گاه در همهمه این ترس و اضطراب ، حس خوشایندی ظهور میکنه که " این همان استجابت دعاهای توست بر داشتن زندگی طیب و حلال و قرارست از دل این ظاهر ناامن ، ایمنی و آرامش بجوشد " و تو آنگاه حضور باشکوه اسم "رب" رو در جای جای این ابهام پر التهاب ، حس میکنی ....

و تو آنگاه اسم "رزاق" رو مخاطب ندبه هایت قرار میدی ... " تو گیرنده و دهنده سهم ها هستی ... سهم من و خانواده منو از این دنیای گذرای کوتاه ، ایمان قرار بده ... بذار تا در صحنه های سهمگین و پر ابتلای دنیا ، از شرک رهایی پیدا کنیم که تو هر گناهی رو می بخشی جز شرک و من امروز آلوده هزار هزار رنگ شرکم ... و من امروز نیازمند این باورم که نه تنها در لحظه های ابتلاء که در همه آن های زندگی تنها روزی دهنده رو تو بدانم و از هرچه رنگ تعلق پذیر ست آزاد بشم."

و باز هم آرام خواهم شد وقتی به گنبد طلایی می اندیشم که همجوار من ست ...

سرانجام موضوع پایان نامه

سرانجام امتحانات به خیر و سلامت نسبی و البته قدری دور از انتظار به جهت نتیجه اش به پایان رسید...

در این مدت چهار مرتبه، راهی تهران شدم. و البته تجربه قطار سواری به تنهایی و در کوپه خواهران تجربه جالب و به یاد ماندنی بود .

شنیدن صحبتهای یک خانم میانسال و با روحیه که پس از فوت همسر اولش که حدود سی و پنج سال ازو بزرگتر بود، حالا با همسر دومش سر مسائل مالی به مشکل برخورد کرده بود ... 

حرفهای جالب یک دانشجوی دکترای روانشناسی والبته به قول خودش سوکولار که زندگی دلنشینی با همسرش که استاد دانشگاهش هم بود، داشت و یافته های روانشناسی که در مشاوره با هم کوپه ای ها ارائه میکرد، گاها تناسب جالبی با آموزه های دینی پیدا میکرد ...

در نوبت بعدی نشستم پای حرفهای جالب یک خانم دندان پزشک که حدود سی وپنج سال ساکن سوئد بود و قرآن رو از زاویه نگاه خود و البته خواهر متدینش که خیلی هم قبولش داشت بیان میکرد ... (خواهری که ضمن توصیفهاش حدس زدم از مجاهدین خلقی بوده که قرآن رو از دریچه نگاه خودشون تفسیر به رای می کردند) ... آدمی با تناقضهای جالب ، به نذر اعتقاد داشت و برای ادای نذری به ایران اومده بود و به یکی از مدارس مشهد کمک مالی میکرد - از جهاتی به مطالب علمی روز قرآن اشاره میکرد که دانشمندان تازه کشف کرده اند و از جهاتی قرآن رو قانونی متعلق به هزار سال قبل میدونست که الان باید تغییر کند - غدیر و عاشورا رو چون در قرآن شفاف ذکر نشده قبول نداشت - اما از گرفتن نذری (شله مشهدی) از یکی از هم کوپه ها - خیلی خوشحال شد و گفت برای تبرک می بره- از طرفی تعریف کرد که به حرم امام رضا رفته و کلی التماس کرده تا خدام حرم یک قاشق از غذای حضرت برای تبرک به او بدهند ... حال این تبرک رو بدون باور غدیر و عاشورا چطور درک کرده خیلی عجیب بود ...

این همنشینی ها برکات زیادی برای من داشت و من رو قدری از دنیای درون خودم بیرون آورد ...

والبته من هرگاه میخواستم مسافرتی رو شروع کنم از خدا میخواستم که همنشینان خوبی رو در قطار نصیبم کنه ... و حال فهمیدم ، حکمت خوب خدا گاه در همنشینی با سوکولارهای دانا و عوامهای خواص نما است ... 

 تحت تاثیر همین حال و هوا و البته مطالعه کتابی از یکی از اساتید دانشگاه پیام نور در مورد موضوعات علمی در قرآن ... و با مشورت همین استاد، تصمیم گرفتم موضوع پایان نامه ارشدم رو "علم و تکنولوژی از نگاه قرآن" انتخاب کنم ... هرچند این موضوع هنوز برای من به قدر کافیه پخته نشده و در فرایند نوشتن پروپزال اولیه، دستم خواهم امد که باید چه مسیری رو طی کنم تا به نتیجه مفیدی برسم ...  

شما هم برام دعا کنید- تا این پایان نامه باری بر محفوظات بی ثمرم نشه و مسیری باز کنه تا در جریان زندگی - چراغ راه آینده من و شاید دیگران بشه ...

ضمنا ان شاءالله مطابق قول قبلی، شانزدهم بهمن ماه جشن تکلیف دخترم برگذار خواهد شد- خوشحال خواهم شد میزبان شما دوستان خوب مجازی باشم ...

روزهایی که :

هیچ روزی به اندازه روزی که حال خودت رو میگیری - حالت خوب نیست ...

گاه روزهایی میگذرند که درین امر موفقی و روزهایی که به اندازه پس زدن مگسی مزاحم - حال جنبیدن نداری

انگار که کم کم باورت شده " تذل من تشاء و تعز من تشاء" کس دیگریست.

گاهی بی هیچ دلیل حوصله نماز اول وقت و نماز قضا و رفتن به حرم داری

روزهایی که بی هیچ دلیلی ساعتها میخوابی و صفحه ای مطالعه نمیکنی

روزهایی که یکهو میزنی تو گوش ویچت و خودت رو مث یک کنده درخت نم کشیده از جا میکنی و میری دنبال درس و بحث

روزهایی که جریان یک پیامک بازی بیهوده  کش دار ساعتهای عمرت رو هدر میده

روزهایی که با انگیزه ورزش میکنی و یک فایل صوتی باحال استاد رو میزنی تو رگ

روزهایی که کتاب تنها نقش قرص خواب آور رو برات بازی میکنه

روزهایی که می زنی تو گوش افکار نامربوط و پریشون

 و روزهایی که خودت رو میسپری دست هر توهم و تخیل باطلی که از هر سوی فکرت هجوم میاره - برای گرفتن تتمه انرژی باقی مانده ات ...

و  و   و    و     و

اما وقتی- فقط اندکی به خودت زحمت میدی تا فکر کنی به جریان جبرگونه این روزها ...

میتونی در هر گوشه و کنار -  تاثیر 

یک دعا

یک نیت خیر خیلی ارزون قیمت

یک مبارزه کوچولوی کوچولو با هوای نفس

یک خواست پنهان و ظریف برای خوب شدن

یک عذاب وجدان نامکشوف از گناه

رو

در خودت حس کنی ...

اینحاست که باورت میشه - چطور خدای مهربونت برای حال آوردنت - دنبال بهونه میگرده ... چطور کوچکترین حرکت ترو برکتی عظیم می بخشه ...

انگار همه هم و غم اون بزرگ - متکبر - با عزت ... اینه که تو - یک لحظه دلت رو از غیر جدا کنی و بقدر کشیدن یک آه بی صدا - به او توجه کنی ... اونوقت با همه کبریایی و عظمتش همه کائنات رو خبر میکنه : ببینید مخلوق منو - با اینکه میتونست غرق گناه و غفلت و بی خبری باشه - اما منو یاد کرد ... پس ده برابر اونچه که کرد - اونچه میخواد - اونچه هست  ... بهش ببخشید و محظوظش کنید ... (به تعبیر خودمونی - جیگرشو حال بیارید که زد تو حال هوسش )

و چقدر

وچقدر

وچقدر

من بدبختم که - به همین اندازه -  از هوسم نمی گذرم ... به او توجه نمیکنم ... مهربونیشو باور ندارم

شاید برای همینه که قیامت روز حسرتهای بزرگ نام گرفته ...

 

غفلت

دوست داشتم همه چیز بهتر ازین میشد ... منتهی گریزی نیست ... و اگر هست تنها به من - اراده و خواست من بر میگرده ... هرچی جلوتر میرم ... به وضوح سست شدن نیروی اراده رو در وجودم احساس میکنم ... نیاز به یک تزریق اساسی انرژی در خودم می بینیم ... ( همینجوری میشه که آدمها تزریقی میشن)

خیلی چیزها میتونست بهتر ازین باشه ... چقدر اینروزها به تذکر نیاز دارم ... به حضور - حضور پای درس استادی که منو ازین بی خبریهای دمادم رها کنه ... دلم میخواد بشنوم - ببینم زندگی مردان الهی رو و باور کنم که میشه طور دیگه ای زندگی کرد ... با توجه و رعایت آداب بندگی ... رعایت همون چیزهای اندکی که میدونم و میتونم - اما غفلت های بی امان - مانع انجامشون میشه ...

اینروزها میگذرد و تکرار نمیشود ... و این گذر تنها اتفاق عالم است که جبرانی ندارد ...

دوستان! برای رهایی ازین ماندن پیشنهادی ندارید؟

جهاد اکبر

این روزها خیلی به این مساله فکر میکنم که عیب های آدم با خود آدم بزرگ میشه ... اگر مبتلا به عادت بد و یا وسواسی باشیم با بالا رفتن سن - رهایی از اون تقریبا غیر ممکن میشه ... . هیچ عیبی بدتر از بدبینی و نگاه منفی به زندگی نیست ... این حس در سنین بالا - مث خوره به جون آدم می افته - من تو فامیل و اطرافیان اینو خیلی خوب می بینم ... همینه که سعی میکنم با وجود سخت بودن - خودم رو از عادات ناپسند اخلاقی - خصوصا همین بدبینی رها کنم ... هرچند جهاد اکبریست برای خودش ... سعی میکنم هروقت افکار پریشان و منفی به ذهنم حمله کردند با تغییر موضع و مشغول شدن به یک فعالیت - فرار کنم ... هیچ جمله ای حقیقی تر ازین نیست که اندیشه های مستمر-  در عالم خارج عینیت پیدا می کنه

ذی الحجه داره میگذره و بوی محرم میاد ... دلم گرفته از اینکه هیچ برنامه ای برای محرم ندارم ... نکنه این فرصت خوب خودسازی مث هرسال از دستم بره ...

 

جریان زندگی

هنوز نیومده شروع کردم ...

یک قرار خانوادگی گذاشتیم ... پنجشنبه شبها( یکهفته خونه داداشم اینا - یکهفته خونه ما - یک هفته هم خونه آبجی خانومی اینا) بریم مهمونی شام ... منتهی با این شرایط که از هفته قبل از روی کتاب آشپزی یک غذای جدید یا سخت که تا حالا درست نکردیم یا حوصله درست کردنشو به تنهایی نداریم - انتخاب کنیم و دور همی درست کنیم ...

تا حالا سه هفته اون گذشته و توی این سه هفته کوفته تبریزی - بورانی کدو - سوپ سبزیجات - سالاد مرغ و کوکوی حبوبات درست کردیم ...

خوب این طرح از چند منظر مفیده

۱- برای سرذوق آوردن خانوم تنبلی مث من که ذوق آشپزی نداره خیلی خوب بود ... تازه خودِ خودم تا حالا چندتایی غذای متنوع نونی درست کردم ... مثلا قدری پنیر پیتزا قاطی خوراک سیب زمینی و گوشت کردم که شمیم زهرا خیلی استقبال کرد ... تعجب نکنید - این برای یکی مث من که همیشه آشپزی جزء خسته کننده ترین برنامه های روزش بوده خیلی پیشرفت بزرگیه ...  

۲- بهانه ای هست که بطور برنامه ریزی شده دور هم جمع بشیم و ساعات باهم بودنمون مفید و بی حاشیه می گذره ...  

۳- بهانه رستورانهای طرقبه و شاندیز  رو برای دور هم بودن ازمون گرفته و سرجمع به نفع سبدخانوار شده

ان شاءالله که این برنامه استمرار پیدا کنه

------------------------------------------------

روزهای یکشنبه رو گذاشتم برای نظافت کلی خونه ... قبلش فکر میکردم که هر هفته کمک نیاز دارم ... منتهی حالا می بینم که اونقدر هم فکر میکردم داشتن یک خونه همیشه مرتب و تمیز سخت نیست ... (هرکی ندونه فکر میکنه تازه عروسم)

------------------------------------------------

ان شاءالله ۲۴ آبان - مصادف با ۱۱ محرم - شمیم زهرا به سن تکلیف می رسه ... لذا باید برای برپایی یک جشن باشکوه - برنامه ریزی کنم ... حیف که نشد برای قبل محرم و صفر هماهنگ کنم ... انشاءالله بعد از محرم و صفر - برای مراسم جشن در خدمت همه بانوان محترم فضای سایبری هستیم ...

----------------------------------------------

عیدی که گذشت و عیدی که در راه است به همه شما دوستان مبارک باشه ...

یک آغاز دوباره

مهر که شروع شد - انگار زندگی جدید ما هم در مشهدالرضا آغاز گردید ...

الحمدالله شمیم زهرا مدرسه جدیدش رو با علاقه شروع کرد ...

من هم کلاسهای آزادی رو بصورت تک درس در یکی از شعب حوزه علمیه ای در مشهد ثبت نام کردم ...

شرح دعای جامعه کبیره آیت الله جوادی - شرح چهل حدیث امام ...

ابتدا کلاس عربی و فلسفه رو هم ثبت نام کرده بودم ... منتهی با کلاسهای مجازی دانشگاه پیام نور تداخل داشت ...

هنوز برنامه ثابت روزانه ای ندارم و این خیلی اذیتم میکنه ... هنوز مطالعه درسهای دانشگاه رو شروع نکردم ...

روزهایی که گذشت به استقرار در منزل جدید و گشت و شناسایی محله - دیدار اقوام و پذیرایی از اقوام در منزل جدید و خرید و هماهنگیهای مدرسه شمیم زهرا ... گذشت

هفته گذشته یکی از دوستان خانوادگی که یک روحانی - مهندس - خوش مشرب و خوشفکر است - پیغام رسوند که یک دانشگاه غیرانتفاعی در مشهد - به یک مسئول فرهنگی نیاز داره - و ازونجایی که اکثر دانشجویان دختر هستند - ترجیح میدهند که مسئولیت این امر رو یک خانم به عهده بگیره ... ایشون هم با حسن نیتی که داشتند منو معرفی کردند ... کوتاه سخن - سری به دانشگاه زدم - یک محیط کوچیک با حدود هزار دانشجو در رشته های معماری و مهندسی ...

چند روزیست که ذهنم درگیر پذیرش یا عدم پذیرش این فعالیت فرهنگی شده...

منتهی به دلایلی هشتاد درصد ذهنم منفیست ...

مهمترین دلیلم اینه که انگیزه اصلی مسئولین دانشگاه برای داشتن فعالیت فرهنگی - مصرف بودجه ایست که آموزش عالی اجبار کرده به خرج در زمینه های فرهنگی -

محیط بسیار سخت و غیر منعطفی برای کار فرهنگی به نظر می رسید و اینو مسئولین اونجا هم به خوبی میدونستند - اما چاره ای جز ارائه یک سری گزارشات از فعالیتهای فرهنگی نداشتند ...

یک کارمند فسیل دانشگاه فردوسی مشهد رو هم برای مشاوره جذب کرده بودند که ظاهرا واحد فرهنگی رو با کمیته انضباطی اشتباه گرفته بود و یکی از انتظاراتش ازین واحد - تذکر پوششی به دانشجویان و برخورد آیین نامه ای با ارتباطات نامناسب و ناهنجاریهای رفتاری - بود ...

که البته بنده اعتراض کردم که هدف کمیته انضباطی با واحد فرهنگی که باید بر اساس اصل اعتمادسازی به کار بلندمدت بیاندیشد - سازگار نیست ...

به هرحال فکر نکنم که این مسئولیت رو بپذیرم ... انشاءالله امسال باید با قدرت بیشتری درس بخونم و اگه خدای متعال توفیق داد به پژوهشهای قرآنی بپردازم ...

برای من دعا کنید تا مفیدتر ازین برای خودم و خانواده و اطرافیانم باشم ...

در عوض بنده هم هر وقت توفیق زیارت پیدا کردم - دعاگوی دوستان هستم ...

روزهای پایانی

أَعُوذُ بِجَلالِ وَجْهِكَ الْكَرِيمِ أَنْ يَنْقَضِيَ عَنِّي شَهْرُ رَمَضَانَ أَوْ يَطْلُعَ الْفَجْرُ مِنْ لَيْلَتِي هَذِهِ وَ لَكَ قِبَلِي ذَنْبٌ أَوْ تَبِعَةٌ تُعَذِّبُنِي عَلَيْهِ.
پناه مى‏آورم به عظمت ذات كريمت،از اينكه ماه رمضان‏ از من سپرى شود،يا سپيده اين شب طلوع كند،و از سوى من نزد تو گناهى يا نتيجه كارى مانده باشد،كه مرا بر آن عذاب نمايى

بلاخره روزهای آخری هم رسید ... یک روز اگر اجل معلق اجازه دهد روزهای آخر عمر رو هم خواهیم دید ...

دلم تنگ میشود ... و دوباره چشم انتظار آمدنش خواهیم نشست ... امید که تا ماه رمضان سال ۹۳ همه زنده باشیم و زندگی کنیم ...


وقتی یک ماه برای اسباب کشی وقت داری هم خوبه و هم بد ... خوبیش اینه که هر روز یک جعبه از وسایل رو بسته بندی میکنی و سخت نمیگذره و بدیش اینه که یک ماه قیافه خونه رو در حال جمع و جور شدن می بینی ...

وقتی همه وسایل تو کارتن ها جمع میشوند و تو با حداقل وسایل دم دستی باز هم می تونی روزها رو بگذرونی با خودت میگی این قریب به سی کارتن انباشته از وسیله تا حالا کجای زندگی من بودند؟! اونوقت دلت رهایی از همه اینها رو میخواد ... ای کاش میشد!!!

این روزها دلم گرفته که چرا روزهای آخری ماه مبارک - دغدغه من باید این باشه: چیو کجا بذارم و چیکار کنم ؟


روزگاری بود که مردانگی مردا به چهره آفتاب سوخته و دستهای زمخت و کار کرده بود ... روزهایی که دلت می رفت برای مردی که غیرت داشت و شجاعت و محبت ... از اعضای چهره این مرد رگ ورم کرده از غیرتشو دوست داشتی و نگاهی که در مواجه با ناموس مردم فقط خاک رو میدید  و چشمها و لبان مهربان با خانواده شو ...

اینروزها به صدقه سر محدودیت های تبلیغاتی تلویزیون ایران باید بشنوی از مردانی که کرم ضد چروک مصرف میکنند و دغدغه و اضطراب آب کردن شکمهاشون رو دارند ...  

کمتر از نیم

روزهای قشنگی دارند با سرعت سپری میشوند ... چه سرعت عجیبی!!

استاد توصیه میکنند به تفکر ... یک راه عملیاتی به قول خوشون ساده هم معرفی میکنند ... هر اندیشه ای که به ذهنتون رسید و هرکاری که خواستید انجام دهید ... از خودتون بپرسید " خوب بعدش چی؟" اگر تونستید این سوال رو اونقدر از خودتون بپرسید که جوابش راضیتون کنه ... اون کار ارزش انجام دادن داره ...

حقیقتا این راه عملیاتی ساده چه بیرحمانه زیراب بسیاری از عملکردهای زندگی ام را تا کنون زده است ...

خوب بعدش چی؟ یعنی هر انگیزه دنیوی رو هواست ... رو هوس است ...

و من بسیار می ترسم برای فردایی که می آید و من در میدان هزاران آزمون سخت باید یادم بماند که این سوال رو از خودم هربار بپرسم.

وقتی مادر پیرت با عادتهای خاص دوران پیری - آستانه صبرت را تحریک میکند.

وقتی همسرت با مشغله های دائمی بی پایان خود - گاه حضورت را فراموش میکند.

وقتی دخترت با مسائل بغرنج بلوغ دست و پنجه نرم میکند.

وقتی قوم پرجمعیت شوهرت با تنوع فراوان فرهنگی و اجتماعی - ترا به میدان غیبت و سوءتفاهمات میکشاند.

وقتی قوم خودت - دخترت را به چالش حجاب و نماز و ماهواره می کشاند.

هفت سال بود که با زندگی در تهران ازین دغدغه ها دور بودم ... این روزهای خوش ماه مبارک آخرین این روزهای تنهایی و فراغت از گناهان اجتماعی ست.

فردای ماه مبارک با سرعت می رسد ... تازه آنهم فردایی که شیطان خشمگین و لجام گسیخته با همه قوای خود- به فرزند انسان حمله میکند ... تا آثار یک ماه عبادت و تلاش را به یک دهه نرسیده نابود کند ...

و من باید در این فردا - میدان مبارزه جدیدی را آغاز کنم ...

می ترسم - چون در این هفت ساله برای نابود کردن رذیله ای و ایجاد ملکه ای - تلاشی نکردم ... برنامه ای نداشتم ... می ترسم چون حتی روند ناگزیر بد شدن خودم را در جریان محبتهای بی دریغ نسبت به دنیا - مانع نشدم ...

خدایا به حق رمضان - مرا آمرزیده از این ماه بیرون بیاور ... تا توان مبارزه با نفسی برایم باقی بماند.

روزه داری

شمیم زهرا هرچی به سن تکلیف نزدیکتر میشه نگرانی من برای توان انجام تکالیف الهی ش بیشتر میشه... آیا رغبت خوندن سه نوبت نماز رو خواهد داشت؟ آیا توان روزه گرفتن رو خواهد داشت؟ آیا علاقه ش به نگهداری از حجابش باقی خواهد موند؟

شمیم زهرا این روزها مدام میگه که دوست داره مث ما روزه بگیره ... به روزه کله گنجشکی هم به هیچ وجه راضی نیست ... یکهو یاد دوستی افتادم که سه دختر به سن تکلیف داشت  ... می گفت که امسال ماه مبارک خوبی داشتیم ... شبها با دخترا بیدار می موندیم و خودمون رو مشغول می کردیم ... بعد از سحری هم تا ساعت هشت که بابای خونه سرکار می رفت بیدار می موندیم و بعد دخترا تا نردیک غروب افتاب میخوابیدن ... لذا اصلا گرسنگی ماه رمضون بهشون سخت نگذشت ...

دو روز پیش که اصرار شمیم زهرا به روزه گرفتن رو دیدم ... اجازه دادم تا سحر بیدار بمونه و با ما سحری بخوره ... حدود ساعت ۴:۳۰ صبح خوابید تا پنج بعداز ظهر هم خواب بود ... بعد هم با بچه ها رفت بازی ... فقط نیم ساعت آخر که باید پهن شدن و تدارک غذای افطار رو میدید یک کم بی تابی کرد ... اما در کل تجربه خوبی بود و من تمام نگرانی هام برای روزه داری سال آینده شمیم زهرا از بین رفت ... ان شاءالله که بقیه نگرانی هام هم به لطف خدا از بین بره و شمیم زهرا نوجونی و جوونی خوبی رو تجربه کنه ...  


الحمدالله امسال اقای همسر هم همراهی فرمودند و ما تصمیم گرفتیم سریالهای ماه مبارک رو نبینیم البته به جز دودکش رو ...

 

ماه آزادی و رهایی رسید ...

سلام علیکم

درود بر شما

دیروز فایل صوتی صحبتهای استاد رو گوش میدادم

فرمود:

اجابت آرزوی های مادی و معنوی شروطی دارد.

شرط اجابت آرزوی های مادی اینست که با خوشنودی دعا کنید و در هرصورت راضی به رضای خدا باشید ...

و شرط اجابت دعای معنوی این ست که تا حد امکان قدمهای اولیه رو خودمون برداریم و مابقی رو به خدا واگذار کنیم ... مثال استاد نماز بود ... "سعی کنید تا حواستون رو در نماز جمع کنید - قطعا نخواهید توانست این تمرکز رو زیاد ادامه بدید ... اشکالی نداره ... هربار یادتون اومد دوباره افکارتون رو متمرکز کنید - بذارید هزاربار این سیکل تکرار بشه - کنارش از خدا کمک بخواهید تا سیکل این تمرکز طولانی تر بشه ... خدا که حرکت شما رو ببینه قطعا این دعا رو اجابت میکنه" ...

ماه مبارک رسید ... از همین امروز هم میشه آثار - شروع در غل و زنجیر قرار گرفتن شیطان رو حس کرد ... انگار بدجوری دچار وحشت شده ... اخرین دست و پاهاشو ناامیدانه برای یک لحظه بیشتر گمراه کردن بشر میزنه ...

فرصت یک ماهه ای برای خودسازی - فرصت یک ماهه ای برای تفکر - برای عبادت ...

خدایا! فراموشی و تنبلی رو دراین ماه از ما بگیر ... خدایا! دلم برات تنگ شده - مدتهاست - چیزی قریب سی و هشت سال - که فراموشت کردم ... خدایا! کافی نیست؟ خدایا! نور معرفت و حکمت رو در وجودم جاری کن ...

خدایا به باقی عمرم برکت بده ... توفیق علم و عمل عنایتم کن ...  


چند شب پیش - نیمه های شب بود - شمیم زهرا از من خواست تا غمهای دلم رو براش بگم ... نمیدونم چه حسی هست که مدتیه از من میخواد براش درددل کنم ... و همه ش میگه مامان حس میکنم یک دردی تو دلت داری ...

براش کمی از دردهام گفتم ...

- گفتم که دلم می خواد منو تو و بابایی بتونیم سه تایی کنار هم تو مشهد زندگی خوبی داشته باشیم

- گفتم دلم می خواد دختر بهتری برای مامانم باشم ... حالا که پیرتر شده کنارش باشم ...

- دلم میخواد بتونم از وقتم بهتر استفاده کنم و بیشتر مطالعه کنم ...

و بعد خواستم تا او هم با من درددل کنم ... و با شنیدن دردهاش که با بغض و گریه همراه شده بود از حیرت خشکم زد ...

- دلم میخواد زودتر امام زمان بیاد و اینهمه غم و جنگ تو دنیا از بین بره

- دلم برای زهرا (دختر پنج ساله ای یکی از اقوام) می سوزه ... دلم میخواد دوباره بابا و مامانش با هم آشتی کنند و با هم زندگی کنند

- دلم برای فاطمه (یکی دیگه از اقوام) که باباش مرده می سوزه ... دلم میخواد که غمگین نباشه ....

 

وقتی غمهای شمیم زهرا رو می شنیدم از خودخواهی خودم سرافکنده شدم ...

بازگشت ...

فکر میکردم این رفتن برگشتی نداره - اما مث همیشه بدقولیهای فرزند انسان باعث شد که خونه ای که قرار بود خرداد تحویل بشه - نشه و منم هرچی فکر کردم دیدم که ماه مبارکی خونه خودم تهران باشم بهتره تا مزاحم مامانی بیچاره تو مشهد ...

اینبار برخلاف دفعه های دیگه توی این هفت ساله مامان گریه کرد - او هم فکر نمیکرد برگشتی در کار باشه ...

جزای شکستن دل مامان هم همین که یک همسایه جدید تو آپارتمان تهران پیدا کردیم که دختر ده ساله و چشم و گوش بازش شده موی دماغ دختر من ... روزی هفت و هشت بار زنگ خونه رو میزنه که با شمیم زهرا بروند بازی ... با چه تلاشی بهشون فهموندم زودتر از ساعت شش نباید توی حیاط بازی کنند ... دیروز که شاهد خاله خاله بازیشون بودم ... دیدم که تماما در مورد خاستگاری مصرانه یک آقا پسر استاد دانشگاه هست از یکی از شاگرداش ... معلومه که این خاله خاله بازی کپی ماهواره ای نیست و برداشت مستقیم از فیلمهای تلویزیون داخلی خودمون هست ... فیلمهایی که آثار مخرب اون کم از ماهواره نیست ... فیلمهایی که سالهاست به خاطر شمیم زهرا مجوز دیدنش رو از خودم هم گرفتم ...

البته یکی از ثمرات این معضل تا حالا این شده که برای مشغول کردن شمیم زهرا تو خونه فکری بکنم ...

امروز سوره مسد رو با هم حفظ کردیم ...

باید یک برنامه کامل بریزم:

دوره دروس کلاس دومش بصورت تفریحی -

درست کردن کاردستی -

بازی کامپیوتری و

ورزش و ... تا روزش پر بشه ...

خدایا! ماه مبارک نزدیکه و من احساس میکنم حال خوبی برای شروعش ندارم ...

یک چیزی باید ته دلم اتفاق بیوفته ... والا امسال هم به سرانجام سی و هشت ساله گذشته مبتلا خواهد شد ...

--------------------------------

انتخابات هم تمام شد ... این دوره خانواده من کمتر درگیر انتخابات ریاست جمهوری شدند - چون درگیر انتخابات شورای شهر مشهد بودیم - آقای همسر نامزد شده بود و البته جز اعضاء علی البدل شورا رای آورد - به قول خودش برای اولین حضور با وجود هزینه بسیار پایین تبلیغاتی- نتیجه بدی نبود ...

نتیجه انتخابات برای من هم غیر قابل پیش بینی و البته جالب بود ... با وجود اینکه از دوستاران همشهری قالیباف بودم - منتهی نتیجه خیلی تو ذوقم نزد ... انگار این رو بر خلاف طرفداران سر سخت جناب جلیلی از انوار الهی میدونستم ... نتیجه ای که باید به هز دلیلی در شرایط کنونی جامعه به دست می آمد ... هم درس عبرت بود - هم سوپاپ اطمینان - هم تخلیه روانی جامعه - و هم خوب نتیجه دموکراسی ... انشاءالله عاقبتش نیکو خواهد بود ...

برای خداحافظی - فعلا

توی این سه هفته ای که مامانم برای امتحانات پایان ترم - تهران پیش ما بود - به بهانه بردن مامان به زیارت - تجدید میثاقی با بسیاری از خاطرات شش ساله تهران کردم .

مامان مشهد عهد کرده بود هر چهارشنبه میرفت حرم امام رضا(ع) ... لذا اینجا بنده باید هر چهارشنبه یک امام زاده پیدا میکردم و مامان رو می بردم تا عهد زیارتش خراب نشه ...

یک هفته رفتیم امام زاده عینعلی زینعلی (میدون پونک)- یک هفته هم رفتیم باغ فیض

یک هفته هم البته پنجشنبه قضاشو به جا آوردیم و با مامان و عروس خواهرشوهر - رفتیم قم - هم زیارت و هم مهمونی خونه اون یکی عروس خواهر شوهر ... خیلی خیلی خوش گذشت - خصوصا اینکه هیچ اقایی همرامون نبود و معلوم شد وقتی برنامه ریزی دست خودمونه خصوصا تو سفرهای زیارتی چقدر بیشتر خوش میگذره ...

این هفته چهارشنبه هم شاید انشاءالله زیارت اقامون علی بن موسی الرضا باشیم ...

 

فردا شب عازم مشهدهستم - البته باید برای آخرین امتحان ۱۸ خرداد یکروزه برگردم تهران - والبته انشاءالله بعد از تحویل خونه شاید انتهای تیرماه - چند روزی برای اسباب کشی دوباره به تهران بیام ... دیگه تهران اومدنم مث یک داروی تلخ فقط در مواقع ضروری باید استفاده بشه ... و این حس رضایت بخش و فوق العاده ایست ...

از همه برو بچ تهرونی که تو این مدت با بیان تاثرم از بودن در این شهر ناراحتشون کردم - عذرخواهم

البته درک میکنید که بودن در کنار مادر و خواهر و برادر - چقدر لذت بخشه ... هروقت کاری دارید میتونید دختمل رو بذارید خونه مامان بزرگش و به کارتون برسید ... هر چمعه می تونید با ابجی و داداشی خونه یکیتون جمع بشید و دیگه دختر کوچولوی داداشی اولش با غریبی نگاه نگاتون نمیکنه و فقط آبجی تون رو عمه صدا نمیزنه ... 

وقتی دلت میگیره میدونی یک شفاخانه شبانه روزی هست که بهش پناه ببری و همه غمهات رو جابذاری و برگردی ...

وقتی تو فضای شهر قدم میزنی - سینما میری - رستوران میری -  خونه اقوام همسری میری - دخترت چارتا مث خودت رو می بینه تا با تعجب نپرسه : یعنی اینهمه آدم نمیدونند دارند گناه میکنند؟!! ... و اونوقت تو مجبور شی مساله رو طوری توضیح بدی که نه دموکراسی زیر سوال بره و نه قبح گناه بریزه  شاید البته اشکال از ما بود که همون ابتدا به خاطر نزدیکی به محیط کار من - ساکن غرب تهران شدیم ... شاید اگر شرق بودیم یا مرکز اینهمه قدم زدن تو فضای شهر آزارم نمی داد ...

و از الان تصور پیاده روی تو مسیر خونه تا پارک ملت مشهد در پیاده روهای مصفای جنب منطقه پردیس دانشکده فردوسی مشهد و یاد خاطرات سالهای دور - چقدر فرح بخش است ...

حتما سری به خونه پدری در بلوار ۱۵خرداد یا همون منطقه ضدهوایی سابق خواهم زد ... هنوز اون خونه یک طبقه و حیاط دار و کلنگی سرجاشه و البته هنوز متعلق به مادرم هست ... شاید یکروز با خواهر و برادر دوباره ساختیمش ...

شاید هم یک سری رفتم دبیرستان ارض اقدس چهارراه لشگر ... البته حتما خانم جوشخوانی مدیر مدرسه بازنشسته شده ...

 نمیدونم چرا اینقدر کوچه پس کوچه های خیابون دانشگاه مشهد رو دوست دارم ... خیابون اسرار ... مسجد امام صادق و یاد آیت الله زنجانی که چند روز قبل به رحمت خدا رفتند ... تا مدتها هروقت می رفتم بلوار کشاورز تهران اشتباها بهش میگفتم خیابون دانشگاه ... البته نمی دونم وجه تشابهشون چیه ... شاید باصفا بودنش تداعی بخش بوده ...

نمیدونم کی میشه دوباره سری به اینجا بزنم و پست جدید بذارم ... فعلا از همه شما دوستان ضمن حلال بودی خداحافظی میکنم و به خدا می سپارمتون ... اونهایی که شماره همراه منو دارند خوشحال میشم هروقت مشرف شدند مشهد - قدم رنجه کنند و اجازه خدمت گذاری به زائر آقا رو به من بدهند ...  

در پناه حق - التماس دعا - اوه راستی باور کنید که هر وقت زیارت میرم دست جمع دوستان مجازی رو دعا میکنم ... و گاهی خیلی ها رو به اسم یاد میکنم ... امید که لایق استجابت دعا باشم ...

خدا کنه اینطور نباشه

امیدوارم اونچه شنیدم وهمی بیش نباشد ...

دیروز کی کارتون پسر شجاع رو دید؟

داستان در مورد یک صدای هولناک بود که وحشت به دل حیوانات انداخته بود و مانع خواب شبانه شون شده بود ... پسر شچاع تصمیم میگیره به همراه خانوم کوچولو و خرس مهربون به دنبال کشف علت صدا بره در حالیکه همه بزرگترهای دهکده ازین موضوع به وحشت افتاده بودند ... صدا رو دنبال میکنند و به یک غار می رسند ... درون غار گرگ پیر مجروع روی تختی افتاده بود و ناله می کرد و وردی می خوند ... صدای وحشناک - صدای ورد گرگ پیر بود که برای درمان پای مجروحش میخوند و در غار منعکس میشد و به بیرون می رفت ... هرچی خواستند گرگ رو مجاب کنند تا دکتر بزی ببیندش - قبول نکرد و گفت که همین وردی که میخونه شفاش میده ... دکتر متعهد دهکده راضی نشد و با وجود زد و خورد شدید با شیپورچی و روباه و خرس قهوه ای و تلاش زیاد همه افراد دهکده بلاخره به زور پای مجروح و عفونی او رو جراحی کرد و ساعتها زیر بارون کار کردند تا گرگ پیر بهبود پیدا کرد ... منتهی با وجود بهبودی باز هم معتقد بود که همون وردها و دعاهای شیپورچی و وروباه و خرس قهوه ای اونو نجات داده ... بچه ها به دکتر اعتراض میکردند که چرا چنین حیوون بی لیاقت و خرافاتی رو درمان کردی و دکتر با افتخار از وظیفه پزشکی ش می گفت و سرانجام همه حیوانات از کاری که کرده بود راضی بودند ...

همه اینها جای خودش ... مشکل در اون صوت به اصطلاح مهیبی بود که همه افراد دهکده رو به وحشت انداخته بود و گرگ پیر به عنوان وردی برای شفای دردش میخوند

باور کنید من اشتباه نشنیدم ... اون صوت - صدای آشکار ترتیل قرآن بود ...

من نمیدونم این قسمت زمان ما هم پخش شد یا نه؟!! نمی دونم کسایی که این کارتون رو پخش کردند متوجه این موضوع شدند یا نه ؟!!

شاید دختر من متوجه این موضوع نشد و من هم چیزی به روش نیاوردم ... اما شکی نیست که در ناخوداگاه او تاثیر میذاره و ازین به بعد وقتی صدای مشابه ترتیل قرآنی رو میشنوه در پس ذهنش یک ناهنجاری و تناقض رو احساس میکنه ... خدایا به شنیده ها و دیده ها و خطورات ذهنی و قلبی ما و فرزندانمون رحم کن ...   

برای فردا

فردا آخرین روز مدرسه هاست ...

شمیم زهرا هم خوشحاله و هم ناراحت ... شاید نارحتی او به خاطر دور شدن از دوستان و معلمهایی ست که دوستشون داره و میدونه که باید برای همیشه ازشون خداحافظی کنه ...

شمیم زهرا ازینکه داره میره مشهد تو پوستش نمی گنجه ... مدام برای ۱۸ خرداد که امتحانات من تموم میشه و موقت میریم مشهد تا بساط خونه و زندگی جدید رو روبراه کنیم - روزشماری میکنه ... (البته مامانش هم حال و روزش همینه!!)

منزل تهران رو که هیچ وقت به خاطر نداشتن امکانات نتونستم توش زندگی کنیم رو فروختیم و مشهد یک خونه مناسبتر و بزرگتر خریدیم ... چند روز گذشته مدام در حال طراحی کتابخونه و کابینتها و کمدهای اتاقها بودم که هنوز کار ساختش تموم نشده ...

ماهها پیش وقتی این خونه رو پیش خرید می کردیم هیچ وقت فکر نمیکردم که خودم به زودی ساکن اون خواهم شد و همیشه ازینکه باید بره دست مستاجر افسوس میخوردم ... همه چیز دست به دست هم داد تا من بدون اینکه برنامه ای برای برگشت داشته باشم همسرم رو متقاعد کنم تا خونه تهران رو بفروشیم و مشهد پیش خرید کنیم ... باید زودتر به فکر خط تلفن و اینترنت پرسرعت هم براش باشم

وسط درس خوندن هی ذهنم میره طرف برنامه ریزی برای یک زندگی جدید ... دلم میخواد همه خاطرات گذشته رو بیرون بریزم - قسمت زیادی از تابلو ها و قاب عسکها رو از دیوار جدا کردم ... مطابق - قوانین نظام آراستگی سازمانی- هرچیزی که شش ماه بود تو کمدها جا خوش کرده بود - بیرون کشیدم و فرستادم به بازیافت - حتی ظرف و ظروفهای اضافه آشپزخونه و کادویی های بلااستفاده رو بردم خیریه ...

هنوز تموم نشده - خدای من سه نفر آدم مگه چقدر وسیله برای زندگی نیاز دارند؟!! - چرا این خونه خلوت نمیشه؟!! ... از شلوغی بیزارم ... دلم میخواد هیچ چیز اضافه ای نخرم و تا حد ممکن خونه جدید رو خلوت بچینم ...

یک برنامه برای تابستون شمیم زهرا درست کردم ... باید کمی بیشتر به نظم و اراستگی خودش و محیطش توجه کنه ... برنامه قبلی تو سه ماهی که بر اجراش نظارت می کردم عالی پیش رفت ... باید تکرار کنم تا نظم در شمیم زهرا نهادینه بشه ...

نزدیک اذونه و تلویزیون قرآن پخش میکنه ... یاد غروب ماه مبارک افتادم ... چقدر دلم برای افطار و سحر ماه مبارک تنگ شده ...

 

مناسب برای شب آرزوها

چند هفته ی گذشته روزهای پرفراز و نشیبی بر من گذشت ...

الان که زمان - همون مرهم دردهای بی درمان - سپری شده - به عقب که بر میگردم - می بینم - یک جاهایی بردیم ... کم آوردم ... با خشم به اسمون خدا نگریستم ... بغض کردم ... ناامید شدم ...

البته همش اینها نبود - لحظات نابی هم گذشت ... التماسهای جانانه ی نیمه شبها ... و دلی بریده از همه اغیار ...  

چیزهایی در من شکست ... غروری - باوری - منیتی -

چیزهایی در من زنده شد ... امیدی - توکلی - محبتی -

خدایا! تو به هزار لطایف الحیل سعی میکنی به من ِ سرکش و مغرور و بی خبر - بفهمونی " من - فقط من - اول و آخر همه دلبستگیها و امیدهای عالمم"

هرجا که غفلت کردم در دم حالم رو گرفتی ... هرجا سرخوشی های غافلانه دنیا - مستم کرد - جامم رو از تلخی های دنیا لبریز کردی ...  

هرجا نامت از سر زبونم افتاد - بر کشتی طوفان رده حوادث سوارم کردی تا چون مغروقی بی پناه ترو صدا بزنم ...

 

همه اینها گذشت تا منو به بزرگترین آرزوی زندگیم برسونی ...

ان شاءالله

من برخواهم گشت ... و به زودی ساکن همیشه مشهدالرضا خواهم شد ...

یار پسندید مرا - یار پسندید مرا -

و این سما و دلخوشی همان راحتی همراه هر سختی ست که تو وعده داده بودی " فان مع العسر یسر - ان مع العسر یسر " ...  

 

ته خط دنیا چیزی نیست

مدتیه شرایط قبض و بسطم خیلی به هم نزدیک شده ...

گاهی ترس از اتفاق بد - بدتر از وقوع خودشه ... وقتی پیش میاد به خودت میگی " این همون اتفاقی بود که سالها ازش میترسیدی - پس چرا الان اونقدرها آزارت نمیده؟"

شاید خدا بلا رو که میده ظرف وجودت رو یک خورده بزرگ میکنه ...

شاید همیشه ترس از آینده تلخ تر از خود آینده ست ...

شاید

شاید

دیشب یکهو از خواب پریدی - یک چیزی دلت رو می فشرد ... رو به قبله نشستی و گفتی "خانوم نمیشه که شب تولدت من همینطوری سرد و بیروح بخوابم و انگار هیچ...

 دعا کردی " خانوم بزرگم کن - عزیزم کن - خانوم بذار دلم هم قدی با شما رو تمنا کنه ... فقط تمنا کنه ... خانوم چشم بذار رو بدیهام - بذار اثارش از زندگیم پاک بشه ...

صیح شد- ظهر شد و یکهو یک اتفاق افتاد ... اتفاقی که ظاهری تلخ و گزنده داشت - یکی از همون خیالهای ترسناک سالهای دور بود انگار ...

اما عجیبه - یک چیزی ته دلت محکم بود - انگار باور کرده بودی که دعای دیشبت مستجابه و منتظر عیدی امروز بودی ...

با همه وجود بابت این عیدی از خانوم تشکر کردی - ترو لایق دیدند تا امتحانت کنند ... ترو لایق دیدند تا با نزول یک بلا - کابوسهای تلخ گذشته رو - تمام کنند ...

الان آرومی - اونچیزی که یک عمر ازش می ترسیدی اتفاق افتاد - به همین راحتی و تو دیدی که هیچ چیزی پشت اون نیست ... دیدی یک حباب بود ... یک توهم ترسناک بود ...

انگار تاریکی رو لمس کردی و دیدی که عین روشناییه -

و تو روز میلاد بانو - عیدی گرفتی و حس کردی چیزی توی وجودت رشد کرد ...

بانو حاضرم تا ته خط این ابتلا پیش برم به شرطی که دستم رو رها نکنی ... بی ادبی منو ببخش ... شرط من-  شرط کنیزه با خانومش ... شرط فرزنده با مادرش ... 

بانو! دلم میخواد در کنار شما ظلمانی ترین نقطه دنیا رو هم ببینم - تا به یقین برسم که توی این دنیا هیچ واقعیت تاریکی وجود نداره جز بی شما بودن ... جز منتظر نبودن ... رهرو نبودن ... وقتی دستم توی دست شما باشه دیگه تو دایره نگرانیهام اسمی از دنیا و دوست داشتنی هاش نیست ...

خانوم !!!  

یک داستان و دو نتیجه

سلام علیکم 

به قول  خان داداش مصطفی حیفه که آدم دنیای مجازی رو ببوسه و بذاره کنار ... به هرحال توی این حدود ۵ سال همنشینی با این دنیا - بدی که ازش ندیدم هیچ - کلی هم دوست دوران تنهایی من بوده و هست ...

 

دکتر فرهنگ رو میشناسید؟ بحثای موفقیت داره - خیلی شیرین و دلنشین

دانلود جلساتش تو اینترنت هست - توصیه میکنم حتما گوش کنید ...

توی شرایط سختی که اینروزها به هزار و یک دلیل بر من گذشت خیلی در تقویت روحیه ام مفید بود ...

یک داستان جالبش رو براتون تعریف میکنم ...

زن و مرد سیاه پوستی دختر کوچیک خودشون رو برای ثبت نام مدرسه می برند- با یک تست هوش مقدماتی به اونها میگن که دخترشو ضریب هوشی خیلی کمی داره و قادر به ثبت نامش نیستند - در خارج از مدرسه پدر و مادر رو میکنند به دختر و میگن - اینها اونقدر خنگ بودند که نتونستند هوش سرشار ترو تشخیص بدن... و همین قصه برای چندین مدرسه دیگه هم رخ میده تا اینکه بلاخره تو یک مدرسه ثبت نام میشه ...

سالها بعد از کارشناس معروف و سرشناس آمریکا در امور سیاسی و تحلیلگر تراز اول مسائل شوروی سابق - خبرنگاری فضولی میپرسه: " من در گذشته شما کنکاش کردم و فهمیدم که شمارو چندین مدرسه به دلیل ضریب هوشی پایین ثبت نام نکردند - چی شد که امروز اینقدر سرشناس و موفق شدید؟!"

جواب میده:" مدیون القای حس باهوش بودن و نابغه بودن پدر و مادرم هستم که هیچ وقت منو کودن تصور نکردند."

خوب این قصه درس بزرگی داشت که دکتر فرهنگ در تاثیر "قدرت انتظار و تلقین مثبت" ازون یاد کرد ...

البته منم یک نتیجه گیری طنز ازین داستان دارم شما چی فکر میکنید؟

اگر این دختر واقعا ضریب هوشی بالایی داشت در اثر این تلقینات مثبت پدر و مادر یقینا تبدیل به یک دانشمندیا مخترع یا مکتشف بزرگ میشد ... اینکه امروز سیاستمدار شده یعنی همه زور تلقینات پدر و مادرش تونسته اونو تو همین زمینه موفق کنه ... در واقع توهم باهوش بودن با خود باهوش بودن آثر متفاوتی میذاره ...

لذا اکثر ساستمداران به ظاهر بزرگ - آدمهای خنگ و کودنی بودند که در اثر تلقین خودشون یا دیگران دچار توهم باهوش بودن و نابغه بودن شدند و حالا فکر میکنند که امور کشورها بر سر انگشتان آنها میچرخد.  

دلم برای همه دوستان مجازی تنگ شده بود - برای تصمیم های بزرگی که باید در آینده نزدیک بگیرم دعا بفرمایید.

 

درست میشه

فَإِنَّ مَعَ الْعُسرِ يُسراً  -  إِنَّ مَعَ الْعُسرِ يُسراً

درست میشه ... همیشه چیز درست میشه

 

 

حیرانی

چیز عجیبی نیست آدمه دیگه ... زیاد پیش میاد که کم میاره ... اینروزها من کم آوردم ... یه خورده گیجم ... تکلیفم با خودم معلوم نیست ... شبا تا صبح بیدارم و وقت می گذرونم و از بعد رفتن شمیم زهرا به مدرسه تا خود ۲ بعدازظهر میخوابم ... تازه وقتی شمیم زهرا رو از مدرسه میارمش ... با بستنی و پویا و تکلیف سرش رو گرم میکنم و خودم کنارش روی مبل دوباره میخوابم ... هفته گذشته فکر میکردم از مصرف مسکن هایی باشه که برای التیام درد جراحی دندونم میخورم ... اما توی دو روز گذشته که مسکن ها رو قطع کردم ... سرم سنگینه و حوصله هیچ کاری رو ندارم ... فکر کنم بوی الرحمن ام بلند شده ...

اینها همه به کنار - موندم این سنگ سنگین دوجا درس خوندنم رو کجای دلم بذارم ... ۱۸ واحد برای دوره کارشناسی و ۱۴ واحد برای دوره ارشد - انتخاب واحد کردم ... (البته ۶ واحد ارشد جبرانیه ... به خاطر متناسب نبودن لیسانسم - ۱۶ واحد جبرانی باید در کل دوره ارشد بگذرونم).

یکی بیاد به من بگه نونت کمه آبت کمه ... درس خوندن سر پیری با اینهمه امراض و دردمندیت چیه؟

به قول شاعر گفتنی ... حالم بده - درجه تبم روی هزارو سیصده ...  

- فردا باید ۹۸۰هزار تومان پول بی زبون بریزم به حساب دانشگاه پیام نور ... هنوز این تردید لامصب دست از سرم برنداشته ... ای کاش یک بزرگتر توی زندگیم بود تا گاه گداری چنگی به دامنش میزدم ... درد دلی میکردم و صلاح مشورتی می خواستم ...

خدا هم که قربونش برم - با جواب استخاره هام پاک حالم رو گرفته و تو وادی سردرگمی و حیرت رهام کرده ... البته رهای رها که نه ... همینکه الان می نویسم - یعنی هنوز به فردا امید دارم ... تا امید هم هست ... فردایی بهتر و زیباتر از امروز هست ... ان شاءالله

روزنگار اسفندماه

- امروز ترافیک بلوار کشاورز- بخاطر مراسم تشییع پیکر آیت الله خوشوقت ( خدا با انبیاء و ائمه محشورشون کنه) حسابی درهم شده بود ... نیم ساعت دیر به دندانپزشکی رسیدم ... منتهی وقتی بود که از دوماه قبل رزرو کرده بودم و اگر نمی رفتم - تا بعد از عید به تاخیر می افتاد ... دوتا دندون عقل با جراحی از داخل لثه خارج کردم و الان که کم کم داره بی حسی میره - درد جانکاهی داره آغاز میشه ...

- صبح زود یک سری به مدرسه شمیم زهرا رفتم و از مسئولیت شورای انجمن اولیاء مدرسه استعفاء دادم ...

- شمیم زهرا هم آنفلانزا گرفته و الان خوابیده ... چند روز پیش میگفت" مامان حالت تهوع چطوریه؟ من تا حالا بالا نیاوردم" - فکر کنم امروز به اندازه کافی فهمید که حالت تهوع چه حالت بد و عذاب آوریه ...

- سوم اسفند تولد دخترم بود ... توی دو هفته گذشت دوبار براش جشن گرفتیم ... یکبارش هم برای مشهد و تو جمع خاله و دائیش ازمون قول گرفته ...

تاحد ممکن سعی کردیم خاطره هفته قبل مدرسه رو فراموش کنه و آخر سالی خوبی رو بگذرونه ...  

- از جمع کلیه عکسهای دیجیتال چند سال اخیر - حدود ۲۰۰ عکس از بهترینها رو جدا کردم تا چاپ کنم ... عکس داخل آلبوم یک مزه دیگه ای داره - خیلی دلنشینه که هرازگاهی آلبوم رو ورق بزنی و یاد خاطرات کنی ...

- منتظر آخر سالم تا ان شاءالله توفیق بشه و دو هفته ای بریم مشهد ... خرید آخر سال هم نکردیم و گذاشتیم برای اونجا تا فرصتی بشه برای پرسه زدن تو خیابونهای شهر - فقط مشهدیها می دونند که پوشاک هیچ کجای ایران به ارزونی مشهد نیست ... البته اگر محل شناس باشی ...

- امروز پیامکهای تبریک روز مهندس از دوستان و همکاران قدیم که سالها بود ازشون بی خبر بودم رسید ... دیروز وقتی بابا به شمیم زهرا گفت " نمیخوای روز من و مامان رو تبریک بگی؟" با تعجب پرسید مگه مامانم مهندسه؟ خوب البته بچه حق داره - فکر میکرد چون دیگه سرکار نمی رم - دیگه مهندس محسوب نمیشم

- سلام ای غروب غریبانه من

امروز دلم ...

امروز دلم گرفته بود - از تلمبار خیلی چیزها ...

۱- همون قضیه پست قبل و استخاره هایی که بد اومد و من موندم یک دنیا حیرت

۲- یه خورده با مدرسه شمیم زهرا درگیر شدم ... به خاطر غیبت ۲۱ بهمن که به مشهد رفته بودیم - شمیم زهرا رو از شرکت توی جشن تهیه سالاد محروم کرده بودند و این دختر بیچاره تنهای تنهای توی کلاس مونده بود تا تکلیفهای اون روز غیبتش رو بنویسه و این در حالی بود که از روز قبل دخترم سیب زمینی سالاد رو تهیه کرده بود و مشتاقانه منتظر فردا بود ...

شمیم زهرا دختر مغروریه - اصلا اهل گریه و خواهش و تمنا نیست ... اولش نمی خواست به من چیزی بگه ... وقتی به زور از زبونش بیرون کشیدم - حقیقتا - اول خودم زدم زیر گریه و بعد شمیم خودش رو تو بغل من رها کرد و هردو با هم کلی گریه کردیم ...

و کم کم بقیه تنبیه هایی که بچه های این مدرسه برای عدم رعایت نظم و مقررات می شوند یادم اومد ...

یاد اولین و آخرین دوشنبه که فراموش کردم لباس ورزشی تن شمیم زهرا کنم و دختر طفلک بذون توجه به اینکه بار اولشه - مجبور میشه گوشه حیاط بشینه و شاهد بازی بچه ها باشه ... ازون روز تا حالا من شبهای دوشنبه از اضطراب خوابم نمی بره که مبادا فردا لباس ورزشش فراموشم بشه ...

 یاد گریه مادری افتادم که چند ماه پیش پشت تلفن از برخورد با فرزندش در مدرسه بخاطر بی نظمی - شاکی بود ... مادر بیچاره به تربیت خودش و سلامت روانی دخترش شک کرده بود ...

دیروز شاهد گریه دل خراش دختر شش ساله بودم که به خاطر فراموش کردن کیف مدرسه ش حاضر نبود به کلاس بره و مادرش بزور دست او رو می کشید ... تو دلم گفتم آخه طفلک میدونه امروز از همه مزایای کلاسی محرومه و باید به جرم فراموشی- فقط تماشاچی باشه ...

اینم سرانجام تربیت اسلامی ... عبد بار آوردن بچه ها به زور وبدون هیچ ملاحظه و مدارایی ... در حالیکه اسلام دین مداراست ... اسلام دین چشم پوشی و بخششه ...

ان شاءالله سال آینده مدرسه شمیم زهرا رو عوض میکنم ... ( امسال شمیم زهرا از مدرسه بدش اومده - در انجام تکلیفهاش خونسرد و بی تفاوت شده و این در حالیکه همه این تنبیه ها به نیت به درد اومدن بچه ها و بهتر شدنشون طراحی شده)  هیچ چیز ارزش تعادل روحی و روانی رو نداره ... یک انسان متعادل - دین دارتر و به خدا نزدیکتره ...

۳- امسال همسرم روزهای پنج شنبه و جمعه هم کلاس برداشته - چشم انتظاری همه روزهای هفته تا ۸-۹ شب به روزهای تعطیل هم کشیده شد ... من موندم که روزهای تنهایی و انتظار در این شهر - کی به پایان می رسه؟!! ... من موندم آیا برای موفقیت کاری و تحصیلی همسرم دعا کنم یا نه؟!!

 

خلاصه امروز دلم گرفته بود ... خدایا شکر که اشک را آفریدی

راه کدام است؟

عجیبه خیلی عحیبه ... امروز متحیر موندم که خدا در مورد زندگی من چه صلاح میدونه ... برای انتخاب دو راه در زندگی استخاره گرفتم ... هردو بد اومد و این در حالی بود که من حذف هردوی اینها در زندگی رو نمیتونستم تصور کنم ... عجیبه!!! راه کدام است؟ پس چه باید کرد؟

کم پیش میاد که در زندگی متحیر و متوقف بمونی ... کم پیش میاد آینده اینقدر در ابهام و تردید فرو بره ... همیشه فکر می کنی که بلاخره این باید هست و این نباید نیست ... امروز اما کم آوردی؟

خدایا! شاید باید بیام و از خودت عاجزانه و مسکینانه طلب کنم - راه رو نشونم بدی ... به من بگی که برای ادامه زندگی به کدام سرگرمی مشغول بشم که ترو راضی تر می کنه و عاقبت بخیری همراه داره؟ تا حالا فکر میکردم از مسیری که خودت منو در اون قرار دادی راضی هستی ... فقط من باید دقت کنم که همین مسیر رو با مراقبه طی کنم ... اما امروز به خود راه شک کردم ...

خدایا!  به مهربانیت قسم - منو به مسیر هدایتت راهنمون باش ...

استاد می فرمود برای هرکسی یک مسیر هست که سریعترین و بهترین طریق برای رسیدن به خوشبختی و عاقبت بخیری در دنیا و آخرت هست ... گاهی انسان همه عمر را می گذراند و آن مسیر را نمی یابد ... خدا کند که هریک از ما بتوانم آنرا پیدا کنیم ...

روزنگار

 سالهاست ( حدودا از ۱۳۸۲ ) که من زباله های منزل رو تفکیک میکنم ... دو سطل زباله مجزا - یک بزرگ برای زباله های خشک - یکی کوچک برای زباله های فاسد شدنی و تر ...

این روزها که به دلیل دانشجو شدن بنده - همسر و محصل بودن دخترمون زباله های کاغذی داره افزایش پیدا میکنه ... تصمیم گرفتم که زباله های کاغذی رو از سایر زباله های خشک مجزا کنم ... لذا یک کارتن داخل کمد گذاشتم برای کاغذهای ضایعاتی ...

خدا کنه علاوه بر ایجاد این فرهنگ در مردم - در خود شهرداری محترم فرهنگش به گونه ای نهادینه بشه که محلهای جمع آوری زباله های خشک بیشتر و دردسترس تری در سطح شهر تعبیه بشه ... تا بنده تو خیابون دنیال این ماشین موتوریهای شخصی جمع آوری زباله خشک دوره نیوفتم


امتحانات به سلامت تمام شد ... هرچند این ترم معدلم از ۱۹ سقوط کرد و حدود ۱۸ شد - منتهی خیلی ناراضی نیستم ...


سینوزیت امانم رو بریده - تقریبا یکروز در میون باید چندتا چندتا مسکن مصرف کنم ... گاهی تو اوج درد -دلم رو خوش میکنم که خدایا میشه این درد سهمگین کفاره اعمالم باشه و جبران آتش جهنمت!!


۱۸ بهمن مدرسه شمیم زهرا جشنواره غذا و هنر داشتند ... چه بخور بخوری بود جاتون خالی ... شمیم زهرا میگه : من از روز جشنواره پرخور شما ... میگم : خدا کنه


بیست و دو بهمن بعد از سالها به سمت حرم ثامن الائمه راهپیمایی کردم ... وقتی جهتت به سمت حرمه - حال و هوای دیگه ای داره ... 

با حضور رئیس جدید - همسرم تو فکر استعفاء است ... آیا امیدی برای برگشت به مشهد هست؟!! خدایااااااااااااااااااا

آب و هوایی سیاسی این روزهای شهر خوب نیست ... خوب نیست ... اما انتخاباته و سر سلامتی تو این شرایط هنر اولیاء خداست ... أین عمار؟!

 


این را هم بخونید بد نیست بهرام رادان و موزیک ویدیو ضد دین او

گشت و گذاری در فضای مجازی

مدتها بود حرف تازه ای برای گفتن نداشتم ... امروز عبوری به یک وبلاگ رسیدم ... پست زیبایی بود ... دوست داشتید سری بزنید

کسی در کویر قرآن می خواند. می شنوی؟

امتحانات هم تمام شد

بلاخره امتحانات تمام شد - امروز وقتی سلام آخر رو به ضریح پاکان حرم شهرری میدادم - دلم گرفته بود - به این شرایط عادت کرده بودم - ازین شرایط لذت می بردم - مسیر طولانی شهرری به لطف سی دی های سخنرانی استاد - رنگ و حال دیگه ای برام پیدا کرده بود - دو ساعت جلوتر راه می افتادم - طول مسیر معمولا ۴۵- ۶۰ دقیقه طول می کشید - اولش برای عرض ادب می رفتم حرم- حرم تو این فصل مملو از دختران جوان دانشجوست که جزوه های درسیشون رو پهن کردند و یک نفری یا گروهی مشغول درس خوندند  - ازینکه قاطی این جوونها میشدم لذت می بردم - یاد سالهای ۷۱-۷۲ بخیر - کنکوری که بودم هر روز به بهانه درس خوندن تو سالن مطالعه کتابخونه رضوی می رفتم حرم اقام امام رضا(ع) اما معمولا کمتر می رفتم کتابخونه - اون موقع دارالولایه و صحن جمهوری تازه ساخته شده بود - و خیلی زوار اونجا رو نمیشناختند و خلوت بود - زیر کولرهای سرد و فضای خوش بوی و آیینه کاری شده حرم جون میداد پهن کردن جزوه ها و کتابها و درسی و خوندن برای کنکور - ظاهرا بازده ش کم بود - چون قسمت زیادیش به مسیر رفت و برگشت که معمولا پیاده می رفتم و بعد زیارت و گاهی هم درددل و دعا می گذشت - اما کی میدونه که بازده یعنی چی؟ تعداد صفحات خونده شده؟ تعداد ساعات مطالعه؟ یا اونچیزی که وقتی از دریچه چشم می گذره میشینه در بهترین نقطه ذهن و میشه علم مفید و جاودانه -

دلم لک زده که بغهمم علم حضوری یعنی چی؟ بدونم چند درصد اونچیزی که تو همه این سالها آموختم - توی تنهایی قبر و وحشت برزخ همراهم می مونه ...

دلم لک کرده برای چشیدن حال و هوای آدمهایی که یکجور دیگه ای می آموزند - یک جور دیگه ای به عالم نگاه می کنند ... معیارهاشون برای درک این دنیا - زمین تا آسمون با اونچیزی که من از دنیای اطرافم می فهمم فرق داره ...

به این شرایط عادت کرده بودم - حالا ماتم دارم تعطیلات طولانی پیش رو چیکار کنم؟ نمی دونم چرا علاقمند شدم بعد از سالها دوباره کتاب داستان راستان استاد مطهری رو بخونم - فایل اینترنتیش حالی نمیده - باید کتابها رو بخرم - یک زمانی کتابهای جیبی با برگهای کاهی شو داشتم - اما احتمالا توی پاکسازی های هزارباره کتابخونه رفته توی یکی از جعبه و به ناکجاآباد پیوسته -

چقدر کتاب خریدن تو تهران سخته - کی می تونه بره میدون انقلاب - این رو هم باید صبر کنم ان شاءالله آخر هفته که رفتم مشهد از چهارراه شهدای مشهد بخرم - شایدم کتابفروشی امام چهارراه دکترا -

هوس دور خوردن و چرخیدن تو خیابونا و کوچه پس کوچه های مشهد - مثل خوردن آش رشته تو یکی از آشخونه های طرقبه لذت بخش و به یاد موندنیه ...

خدایا دوباره همجوار آقام کن ... قسم به شعبان و موالید پربرکتش

عجب!!

حکایت عجیبی ست

حدود بیست روز پیش - یک شب مبتلا به تب و لرز و گلودرد شدیدی شدم

شروع کردم به خود درمانی - خوردن انتی بیوتیک قوی و مسکن ... زود خوب شدم ... اما خوب هفت روزی به درمان ادامه دادم. از اون روز تا حالا هربار انتی بیوتیک رو قطع میکنم - ظرف یکروز دوباره تب و لرز و گلو درد میاد سراغم ... طوری که دوباره مجبور میشم مصرف کنم ... حدود بیست روزه و تا حالا ۴ بار قطع درمان و شروع مجدد آثار بیماری رو تجربه کردم ...

دغدغه امتحانات نمیذاره برم یک دکتر مختصص - منتهی کم کم دارم نگران میشم ...

کدام تفریح؟

امروز ظهر با خانواده بخاطر تحویل گرفتن یک جوون سرباز از اقوام - رفتیم رستوران طرفای کوهسار ...

خدا میدونه که هربار اینجور جاها میرم تصمیم میگیرم بار آخرم باشه ... اما باز بهانه ای و باز اصرار همسر محترم و باز توجیه اینکه باید تمدید اعصاب کرد...

 

مگه نمیشه با نرفتن به اینجور محیطها - اینجور بازارها - اینجور مراسمات - اینجور رستورانها - اینجور مراکز تفریحی زندگی کرد؟! ... یک زمانی فکر میکردم نمیشه - تفریح حق همه ست ... اما امروز شک کردم - به همه اون چیزهایی که به عنوان تمدید اعصاب و تفریح به خودمون حلال میکنیم ... ( راستی یک سوال شرعی: گوشت کوسه حلاله؟)

امروز شمیم زهرا به اصرار خودش چادر مشکی شو پوشید - گفت میخوام تمرین کنم - آخه ۹ سالگی دیگه باید عادت کرده باشم - نزدیک رستوران با کلافگی گفت: یعنی ۹ ساله شدم تو این هوای گرم هم باید بپوشم؟!

کلی بهش خندیدم و گفتم مگه نگفتی باید عادت کنی - عادت میکنی غصه نخور -

تو رستوران اومد کنار گوشم و یواشکی گفت: مامان این خانومایی که موهاشون بیرونه مگه نمیدونن این کار گناه داره؟!

این اولین سوال شمیم زهرا تو این زمینه بود ... تا حالا به این مناسبات اجتماعی دقت نکرده بود ... اما امروز که خودش چادر پوشیده بود متوجه این اختلاف فاحش بین آدمها شد ...

نمیدونستم چقدر ماجرا رو باید براش بگم ... فقط باید آروم شروع میکردم ... اینکه بفهمه این تعداد کثیر از مردم یک جامعه دارند گناهی به این فاحشی رو به این راحتی انجام میدند - شاید بار روحی خوبی نداشته باشه ...

بهش گفتم : شاید نمی دونند که دارند کار بدی میکنند ... شاید نمی دونند که خدا اینکار رو گناه اعلام کرده - گفت اینهمه آدم که اینجان نمی دونند؟!  مساله بغرنجتر شد ...

گفتم آدمهایی رو دیدی که دروغ میگن؟ امهایی که حرف زشت می زنند و یا دیگران رو آزار میدن؟! گفت : اره ... گفتم خدا همه اعمال زشت رو گناه اعلام کرده - یعضی از مردم حرف خدا رو گوش میدند و بعضیا نه ... بدحجابی هم یک گناهه مثل بقیه گناها که بعضیا دوست ندارند که باور کنند خدا ازینکار بدش میاد ...

 

البته این فعلا مرحله اول ارشاد بود و الا قلبا معتقدم که بدحجابی به مراتب زشتتر و قبیحتر از گناهان فردیست ...

زشتی هر گناه به تعداد افرادیست که در اثر اون گناه بخشی از آزادی - آسایش - امنیت - خوشبختی و ایمانشون رو از دست میدهند ...  

 میلاد آقا امام حسین علیه السلام  مبارک باد

همین!

شمیم زهرا - شبهای موقع خواب عادت کرده کنارش باشم ... باید حتما اول سه تا قل هو الله احد بخونیم و بعد معوذتین و بعد 14 صلوات – آخرش هم شعر زمان کودکی خودم رو که جز معدود خاطرات به یاد مانده از کودکی ام هست را – باهم میخونیم – بسم الله الرحمن الرحیم ... سر گذاشتم بر زمین ... این زمین نازنین ... کس نیاد بالین من ... غیراز امیرالمومنین ...

انگار دیگه کابوسهای شبانه ش تموم شده ... مونده نفس های سختی که به دلیل لوزه های متورمش می کشه و من گاه نیمه شب از غصه بد خوابیدنش, خوابم نمی بره ... از چار سالگی تا حالا ده ها دکتر عوض کردم ... خیلی های می گن عمل کنید ... اما همیشه به معتبرترینشون که می رسه میگه صبر کنید ... شاید سال دیگه جمجمه ش بزرگتر شده و نیاز به عمل نبود ... اما دیگه بریدم ... نیت کردم انشاءلله بعد از امتحانات که رفتیم مشهد ... ببرمش برای عمل ... کنار فامیل و دوست و آشنا روحیه ش بهتره خواهد بود انشاءالله ...

-------------------------------------------------------------------------------------------

هنوز اونچیزی که حس میکنی کمه – کمه ... دیگه با این تعارفات و من بمیر و تو بمیرها نمیشه با نفس کنار اومد ... همیشه میدونم که باید یک کار جدی کرد ... اما انگار زمانش نرسیده – هنوز نه – به قدر کافی کم نیاوردم – به قدر کافی به نیاز و خواست نرسیدم ... اما پس کی؟