برای فردا
شمیم زهرا هم خوشحاله و هم ناراحت ... شاید نارحتی او به خاطر دور شدن از دوستان و معلمهایی ست که دوستشون داره و میدونه که باید برای همیشه ازشون خداحافظی کنه ...
شمیم زهرا ازینکه داره میره مشهد تو پوستش نمی گنجه ... مدام برای ۱۸ خرداد که امتحانات من تموم میشه و موقت میریم مشهد تا بساط خونه و زندگی جدید رو روبراه کنیم - روزشماری میکنه ... (البته مامانش هم حال و روزش همینه!!
)
منزل تهران رو که هیچ وقت به خاطر نداشتن امکانات نتونستم توش زندگی کنیم رو فروختیم و مشهد یک خونه مناسبتر و بزرگتر خریدیم ... چند روز گذشته مدام در حال طراحی کتابخونه و کابینتها و کمدهای اتاقها بودم که هنوز کار ساختش تموم نشده ...
ماهها پیش وقتی این خونه رو پیش خرید می کردیم هیچ وقت فکر نمیکردم که خودم به زودی ساکن اون خواهم شد و همیشه ازینکه باید بره دست مستاجر افسوس میخوردم ... همه چیز دست به دست هم داد تا من بدون اینکه برنامه ای برای برگشت داشته باشم همسرم رو متقاعد کنم تا خونه تهران رو بفروشیم و مشهد پیش خرید کنیم ... باید زودتر به فکر خط تلفن و اینترنت پرسرعت هم براش باشم![]()
وسط درس خوندن هی ذهنم میره طرف برنامه ریزی برای یک زندگی جدید ... دلم میخواد همه خاطرات گذشته رو بیرون بریزم - قسمت زیادی از تابلو ها و قاب عسکها رو از دیوار جدا کردم ... مطابق - قوانین نظام آراستگی سازمانی- هرچیزی که شش ماه بود تو کمدها جا خوش کرده بود - بیرون کشیدم و فرستادم به بازیافت - حتی ظرف و ظروفهای اضافه آشپزخونه و کادویی های بلااستفاده رو بردم خیریه ...
هنوز تموم نشده - خدای من سه نفر آدم مگه چقدر وسیله برای زندگی نیاز دارند؟!! - چرا این خونه خلوت نمیشه؟!! ... از شلوغی بیزارم ... دلم میخواد هیچ چیز اضافه ای نخرم و تا حد ممکن خونه جدید رو خلوت بچینم ...
یک برنامه برای تابستون شمیم زهرا درست کردم ... باید کمی بیشتر به نظم و اراستگی خودش و محیطش توجه کنه ... برنامه قبلی تو سه ماهی که بر اجراش نظارت می کردم عالی پیش رفت ... باید تکرار کنم تا نظم در شمیم زهرا نهادینه بشه ...
نزدیک اذونه و تلویزیون قرآن پخش میکنه ... یاد غروب ماه مبارک افتادم ... چقدر دلم برای افطار و سحر ماه مبارک تنگ شده ...

