باز هم مطالعه

یادمه یکبار تو همین وبلاگ نوشته بودم که شمیم زهرا به طرز کلافه کننده ای اهل مطالعه ست ...

اونم یواشکی اومده بود و پست رو خونده بود ... ازون روز گاهی که کتاب دستش میگیره با شیطنت میگه " کلافه ت می کنم؟"

منتهی واقعا باید یک نفر- یک راهکار به من معرفی کنه ... از راه که می رسه البته بعد از پرحرفیهای همیشگی در مورد جزئیات اتفاقات مدرسه با همون لباس مدرسه میشینه رو تختش و غرق مطالعه میشم ... باید کتاب رو از دستش بگیرم تا لباسهاش رو در بیاره و مهیای نهار بشه ... تازه نهار رو همراه با مطالعه صرف میکنه ... گاهی تا چهل دقیقه طول میکشه تا نهارش تموم بشه ... این بساط تا شب ادامه داره ... انواع مجلات کودک رو لابلای کتابهای درسیش قاییم میکنه و یواشکی هر وقت چشم منو دور می بینه به جای مشق نوشتن مجله میخونه ... دیروز کتاب ۵۰ صفحه شازده کوچولو رو یکروزه تموم کرد و گفت خوب کتاب بعدی!!

بودجه خانوار به سرعت مطالعه این وروجک نمی رسه ... گاهی هر کتاب و مجله رو چند بار میخونه ... اوایل امسال به دلیل اهدای ۴۹ کتاب به کتابخونه مدرسه به عنوان مسئول کتابخونه انتخاب شد ...

اطلاعات عمومیش هم الحمدالله بیشتر به دلیل مطالعه مجلات و کتابهای علمی - بالا رفته ...


گاهی در مورد موارد اخلاقی به من تذکراتی میده که سخت متحیر و شرمنده میشم ... دیروز بعد از یک بحث کلامی بین من و ... اومد پیشم و یواشکی مث این حاج خانومها گفت: مامان جون میدونم که شرایط زندگی سخته - اما شما هم یک کم صبورتر باشید ...

اولش بهم بر خورد میخواستم حالش رو بگیرم که یکهو به خودم اومدم و گفتم - مگه بده که خدا این بچه رو اینقدر عاقل و عامل هشدار تو در زندگی قرار داده ...

یک خورده رفتار جلوی این بچه سخت شده ... باید خیلی چیزها رو بیشتر از قبل رعایت کنم ...

ای کاش شاهد و ناظر بودن خدا رو حداقل به همین اندازه تو زندگی باور میکردم ...

نمی دونم معلم مدرسشون چی بهشون گفته که راه به راه خم میشه و پاهای منو می بوسه ...

توی یک کتاب روانشناسی که الان اسمش یادم نمی یاد - سالها پیش خونده بودم - خوبه که مادر در طول روز چندبار کودک خودش رو در هر سنی - گرم در آغوش بگیره ... من اینکار رو زیاد می کنم و اثرات شگرف اون رو در از بین رفتن غمها و دلتنگیهای دو طرف و ایجاد وابستگی بیشتر عاطفی همیشه حس کردم ...

خدایا شکر ..........


واااااااااو - یک خبر جالب دیگه ... یکی از بر و بچ دوره راهنمایی رو که تصویر دوست داشتنی ای ازش تو ذهن داشتم از طریق یکی از اقوام دور - دعوتش کردم به جشن تکلیف شمیم زهرا ... او هم اومد و من سخت از دیدنش ذوق زده شدم ... از ۱۳ سالگی تا به امروز فقط یکبار دیگه اونم سالها قبل گذرا دیده بودمش ...

سه شنبه هم رفتم جلسه قرآنی که تو خونشون گذاشته بود ... چند ساعت زودتر رفتم و با هم از هر دری کلی حرف زدیم ... منی که خاطرات کمی از آدمها تو ذهنم می مونه اونجا یادم اومد - "تکتم" توی مدرسه قاری قرآن بود ... و یادم اومد که این خواهر شهید مومن و مهربان اولین کسی بودن که در چادری شدن من در سن ۱۴ سالگی موثر بود ...

 توی جشن تکلیف یک پاکت کوچیک کادو شده به من هدیه کرد ... وقتی بازش کردم - دسته ای از نامه هایی بود که تا سن ۱۹ سالگی برای هم می فرستادیم ... خوندن اون نامه های اونقدر جذاب و شیرین بود که حلاوتش از یادم نخواهد رفت ...

خدایا چقدر دوست! - چقدر خاطره! ... دلم میخواد راه بیوفتم دنبال زنده کردن خاطرات و دوستیهای خوب گذشته و همه اونهایی که از جهات مختلف در من اثر خوبی باقی گذاشتند رو پیدا کنم و دوستیها رو دوباره تجدید کنم ...

خدا کنه اینطور نباشه

امیدوارم اونچه شنیدم وهمی بیش نباشد ...

دیروز کی کارتون پسر شجاع رو دید؟

داستان در مورد یک صدای هولناک بود که وحشت به دل حیوانات انداخته بود و مانع خواب شبانه شون شده بود ... پسر شچاع تصمیم میگیره به همراه خانوم کوچولو و خرس مهربون به دنبال کشف علت صدا بره در حالیکه همه بزرگترهای دهکده ازین موضوع به وحشت افتاده بودند ... صدا رو دنبال میکنند و به یک غار می رسند ... درون غار گرگ پیر مجروع روی تختی افتاده بود و ناله می کرد و وردی می خوند ... صدای وحشناک - صدای ورد گرگ پیر بود که برای درمان پای مجروحش میخوند و در غار منعکس میشد و به بیرون می رفت ... هرچی خواستند گرگ رو مجاب کنند تا دکتر بزی ببیندش - قبول نکرد و گفت که همین وردی که میخونه شفاش میده ... دکتر متعهد دهکده راضی نشد و با وجود زد و خورد شدید با شیپورچی و روباه و خرس قهوه ای و تلاش زیاد همه افراد دهکده بلاخره به زور پای مجروح و عفونی او رو جراحی کرد و ساعتها زیر بارون کار کردند تا گرگ پیر بهبود پیدا کرد ... منتهی با وجود بهبودی باز هم معتقد بود که همون وردها و دعاهای شیپورچی و وروباه و خرس قهوه ای اونو نجات داده ... بچه ها به دکتر اعتراض میکردند که چرا چنین حیوون بی لیاقت و خرافاتی رو درمان کردی و دکتر با افتخار از وظیفه پزشکی ش می گفت و سرانجام همه حیوانات از کاری که کرده بود راضی بودند ...

همه اینها جای خودش ... مشکل در اون صوت به اصطلاح مهیبی بود که همه افراد دهکده رو به وحشت انداخته بود و گرگ پیر به عنوان وردی برای شفای دردش میخوند

باور کنید من اشتباه نشنیدم ... اون صوت - صدای آشکار ترتیل قرآن بود ...

من نمیدونم این قسمت زمان ما هم پخش شد یا نه؟!! نمی دونم کسایی که این کارتون رو پخش کردند متوجه این موضوع شدند یا نه ؟!!

شاید دختر من متوجه این موضوع نشد و من هم چیزی به روش نیاوردم ... اما شکی نیست که در ناخوداگاه او تاثیر میذاره و ازین به بعد وقتی صدای مشابه ترتیل قرآنی رو میشنوه در پس ذهنش یک ناهنجاری و تناقض رو احساس میکنه ... خدایا به شنیده ها و دیده ها و خطورات ذهنی و قلبی ما و فرزندانمون رحم کن ...   

عید مبارک بادا

شمیم زهرا در برف چند روز گذشته

چون مسافر مشهدالرضا (ان شاءالله) هستیم عیدتون پیشاپیش مبارک باد

تجربه

دیروز سخت شگفت زده شدم ... شمیم زهرا جمع و تفریق های سه رقمی روی کاغذ رو بدون طی تک تک مراحل جمع- ذهنی حساب می کرد ... توی زمانی مشابه زمان محاسبه من ... خدایا شکر! همیشه دوست داشتم بخش منطقی و ریاضی مغز شمیم زهرا فعال باشه ...

و این در حالیه که مدرسه او- نه تنها این استعداد رو در دخترم تشخیص نداد که اصلا برای اونها- چنین استعدادی محلی از اعراب نداره ... انقدر ذهن محدود این آدمها روی اطاعت پذیری و نظم قفل شده که حتی در این زمینه هم هیچ موفقیتی ندارند ... کارشون به جایی رسیده که در جلسه رسما اعلام می کنند که " معلمهای ما جوان و بی تجربه اند و البته این مطلوب ماست ... لذا ما قادر به اصلاح هیچ ساختار نامتناسبی در بچه ها نیستیم ... پس اگر بچه هایی با اطاعت پذیری پایین و یا دقت اندک ... دارید که قادر نیستند خودشون رو با قوانین ما همراه کنند - ازین مدرسه ببریدشون تا ضربه شخصیتی بهشون وارد نشه" . جالبه که در کمال اعتماد به نفس و با غرور کامل هم ازین ضعف بزرگ مدرسه یاد می کنند ... انگار اینها فرستاده های خدا هستند تا نخبه هایی بشری رو جمع کنند و از میان اونها ۳۱۳ نفر رو تربیت کنند برای جامعه امام زمان .

امروز جلسه انجمن مدرسه بود - ظهر ادعا کردند که فراموش کردند که منو که عضو یک انجمن ۶ نفری هستم رو دعوت کنند ... من حدس زدم که مدیریت مدرسه در جریان ریز هنرنمایی های مسئول پرورش دینی این مدرسه نیست - و او هم قصد نداره که مدیریت رو در جریان جزئیات آزمایشات و کسب تجربه خودش روی بچه ها طفل معصوم قرار بده ... وجود من ترس این اطلاع رسانی رو در دل او انداخته بود ...

البته من واقعا قصد اطلاع رسانی ندارم ... کسی که به دنبال کشف حقیقته رو می توان با اشتباهش اشنا کرد ... اما اونیکه فکر میکنه تنها کسیه که حقیقت رو میدونه و همه در اشتباهند جز او - هیچ وقت نمیشه اصلاح کرد ... تنها خدا با نزول بلا و تنبیهات سخت الهی خودش میتونه چنین فردی رو تادیب کنه ... البته اگر خدا دوستش داشته باشه و بخواد که هدایتش کنه - دیر یا زود این اتفاق می افته ....

بگذریم ... تصمیم گرفتم تمام این جریان رو توی دوماه باقی مونده سال به خدا واگذار کنم و اینقدر خودم رو بابتش آزار ندم ...

این واگذاری اگر واقعی باشه به طرز معجزه آسایی آرامش بخشه ...

چند وقت پیش - (پیرامون یک دغدغه دیرین دنیوی)  به یک بنده خدایی گفتم ... سالهاست که مذبوحانه سعی دارم برای احقاق حقم - حودم به تنهایی اقدام کنم ... انواع ترفندها رو بکار می برم که سرم تو زندگی کلاه نره - امروز حس می کنم - ازین مبارزه و تلاش مذبوحانه خسته شدم - اینبار خدا رو وکیل خودم قرار میدم ... این امر رو برای یکبار هم شده به او واگذار میکنم ...پس ازین خدا وکیل منه و من هم فقط در حضور وکیلم صحبت میکنم ...

اما خداییش ازون روز تا کنون - این دغدغه کهنه سالهای سال زندگی - به یکباره فرو ریخت و آرامشی شگرف همه وجودم رو فراگرفت ...

خدایا کمکم کن تا این تجربه رو بارها و بارها در زندگی تکرار کنم ...

 

بچه ی خاص

شمیم زهرا خیلی اهل مطالعه ست ... یعنی یه خورده به طرز کلافه کننده ای اهل مطالعه ست

همین باعث شده که در انجام فعالیتهای فیزیکی تاخیر فاز داشته باشه ... وقتی کتابی دستشه - عملا هیچ صدایی رو جز با چندبار تکرار اونم با تن صدای بلند نمیشنوه ... از راه مدرسه که میاد - قبل از کندن لباسهاش نزدیکترین کتاب و مجله ای که دم دستشه برمیداره ... قبل از خواب باید چندبار فرصتهای پنج دقیقه ای بهش بدم تا اجازه بده برق اطاقش رو خاموش کنم ...

خوب این اخلاق او البته مضراتی هم داره ... همه زنگ تفریحش معمولا به کتاب خوندن میگذره ... لذا کمتر با بچه ها بازی میکنه و به قول خودش دوستای زیادی نداره ... در خیلی از امور مدرسه مث نهار خوردن و اماده شدن برای رفتن سر صف یا سرکلاس - یا آماده شدن برای وضو و نماز - معولا جز آخرین بچه هاست ... چون مدام سرش گرم خوندنیهای در و دیوار میشه و با یک آرامش حرص دربیار کارهاش رو انجام میده ...

توی خونه باهاش کنار میام ... گاهی البته بینمون دعوا هم میشه ... منتهی ظاهرا کاسه صبر مدرسه رو سرریز کرده  دیروز از مدرسه زنگ زدند که اگر اجازه بدید با محروم کردن شمیم زهرا از یک سری مزایای زود آماده شدن - قدری در بالابردن سرعت عملش کمکش کنیم (خوب این اجازه ای هم که گرفتند به خاطر برخورد پدرش با مدرسه بود در نوبت قبل که تنبیه محرومیتی بدی با شمیم زهرا داشتند)

با خودم گفتم خدا عاقبت منو و این بچه رو بخیر کنه ... اینبار قراره چه بلایی سرش بیارند ... حالا قرار شده یک هفته ای دندون رو جیگر بذارم ... اگر برخورد نا مناسبی دیدم - ازشون خواهش میکنیم این دوماه باقی سال رو تحمل کنند ... ما سال دیگه مزاحم مدرسه شما نخواهیم شد ...

شمیم زهرا - دختر خاصی شده که من باید نحوه برخورد با یک بچه خاص رو یاد بگیرم ... و نباید بذارم که ارزش اینهمه عشق به مطالعه اش - در ذهنش تبدیل به ضد ارزش بشه ...

روزنگار اسفندماه

- امروز ترافیک بلوار کشاورز- بخاطر مراسم تشییع پیکر آیت الله خوشوقت ( خدا با انبیاء و ائمه محشورشون کنه) حسابی درهم شده بود ... نیم ساعت دیر به دندانپزشکی رسیدم ... منتهی وقتی بود که از دوماه قبل رزرو کرده بودم و اگر نمی رفتم - تا بعد از عید به تاخیر می افتاد ... دوتا دندون عقل با جراحی از داخل لثه خارج کردم و الان که کم کم داره بی حسی میره - درد جانکاهی داره آغاز میشه ...

- صبح زود یک سری به مدرسه شمیم زهرا رفتم و از مسئولیت شورای انجمن اولیاء مدرسه استعفاء دادم ...

- شمیم زهرا هم آنفلانزا گرفته و الان خوابیده ... چند روز پیش میگفت" مامان حالت تهوع چطوریه؟ من تا حالا بالا نیاوردم" - فکر کنم امروز به اندازه کافی فهمید که حالت تهوع چه حالت بد و عذاب آوریه ...

- سوم اسفند تولد دخترم بود ... توی دو هفته گذشت دوبار براش جشن گرفتیم ... یکبارش هم برای مشهد و تو جمع خاله و دائیش ازمون قول گرفته ...

تاحد ممکن سعی کردیم خاطره هفته قبل مدرسه رو فراموش کنه و آخر سالی خوبی رو بگذرونه ...  

- از جمع کلیه عکسهای دیجیتال چند سال اخیر - حدود ۲۰۰ عکس از بهترینها رو جدا کردم تا چاپ کنم ... عکس داخل آلبوم یک مزه دیگه ای داره - خیلی دلنشینه که هرازگاهی آلبوم رو ورق بزنی و یاد خاطرات کنی ...

- منتظر آخر سالم تا ان شاءالله توفیق بشه و دو هفته ای بریم مشهد ... خرید آخر سال هم نکردیم و گذاشتیم برای اونجا تا فرصتی بشه برای پرسه زدن تو خیابونهای شهر - فقط مشهدیها می دونند که پوشاک هیچ کجای ایران به ارزونی مشهد نیست ... البته اگر محل شناس باشی ...

- امروز پیامکهای تبریک روز مهندس از دوستان و همکاران قدیم که سالها بود ازشون بی خبر بودم رسید ... دیروز وقتی بابا به شمیم زهرا گفت " نمیخوای روز من و مامان رو تبریک بگی؟" با تعجب پرسید مگه مامانم مهندسه؟ خوب البته بچه حق داره - فکر میکرد چون دیگه سرکار نمی رم - دیگه مهندس محسوب نمیشم

- سلام ای غروب غریبانه من

امروز دلم ...

امروز دلم گرفته بود - از تلمبار خیلی چیزها ...

۱- همون قضیه پست قبل و استخاره هایی که بد اومد و من موندم یک دنیا حیرت

۲- یه خورده با مدرسه شمیم زهرا درگیر شدم ... به خاطر غیبت ۲۱ بهمن که به مشهد رفته بودیم - شمیم زهرا رو از شرکت توی جشن تهیه سالاد محروم کرده بودند و این دختر بیچاره تنهای تنهای توی کلاس مونده بود تا تکلیفهای اون روز غیبتش رو بنویسه و این در حالی بود که از روز قبل دخترم سیب زمینی سالاد رو تهیه کرده بود و مشتاقانه منتظر فردا بود ...

شمیم زهرا دختر مغروریه - اصلا اهل گریه و خواهش و تمنا نیست ... اولش نمی خواست به من چیزی بگه ... وقتی به زور از زبونش بیرون کشیدم - حقیقتا - اول خودم زدم زیر گریه و بعد شمیم خودش رو تو بغل من رها کرد و هردو با هم کلی گریه کردیم ...

و کم کم بقیه تنبیه هایی که بچه های این مدرسه برای عدم رعایت نظم و مقررات می شوند یادم اومد ...

یاد اولین و آخرین دوشنبه که فراموش کردم لباس ورزشی تن شمیم زهرا کنم و دختر طفلک بذون توجه به اینکه بار اولشه - مجبور میشه گوشه حیاط بشینه و شاهد بازی بچه ها باشه ... ازون روز تا حالا من شبهای دوشنبه از اضطراب خوابم نمی بره که مبادا فردا لباس ورزشش فراموشم بشه ...

 یاد گریه مادری افتادم که چند ماه پیش پشت تلفن از برخورد با فرزندش در مدرسه بخاطر بی نظمی - شاکی بود ... مادر بیچاره به تربیت خودش و سلامت روانی دخترش شک کرده بود ...

دیروز شاهد گریه دل خراش دختر شش ساله بودم که به خاطر فراموش کردن کیف مدرسه ش حاضر نبود به کلاس بره و مادرش بزور دست او رو می کشید ... تو دلم گفتم آخه طفلک میدونه امروز از همه مزایای کلاسی محرومه و باید به جرم فراموشی- فقط تماشاچی باشه ...

اینم سرانجام تربیت اسلامی ... عبد بار آوردن بچه ها به زور وبدون هیچ ملاحظه و مدارایی ... در حالیکه اسلام دین مداراست ... اسلام دین چشم پوشی و بخششه ...

ان شاءالله سال آینده مدرسه شمیم زهرا رو عوض میکنم ... ( امسال شمیم زهرا از مدرسه بدش اومده - در انجام تکلیفهاش خونسرد و بی تفاوت شده و این در حالیکه همه این تنبیه ها به نیت به درد اومدن بچه ها و بهتر شدنشون طراحی شده)  هیچ چیز ارزش تعادل روحی و روانی رو نداره ... یک انسان متعادل - دین دارتر و به خدا نزدیکتره ...

۳- امسال همسرم روزهای پنج شنبه و جمعه هم کلاس برداشته - چشم انتظاری همه روزهای هفته تا ۸-۹ شب به روزهای تعطیل هم کشیده شد ... من موندم که روزهای تنهایی و انتظار در این شهر - کی به پایان می رسه؟!! ... من موندم آیا برای موفقیت کاری و تحصیلی همسرم دعا کنم یا نه؟!!

 

خلاصه امروز دلم گرفته بود ... خدایا شکر که اشک را آفریدی

سوال سخت

بلاخره اون روز رسید که من در پاسخ یکی از کلیدی ترین سوالات شمیم زهرا - کم آوردم - حتی در بیان فقط یک جمله ...

جمعه شب - ضمن تماشای سریال کلاه پهلوی (نه اینکه تبلیغی برای این سریال کرده باشم - اینم کنار همه فیلمها و سریالهای ایرانی لبریز خطا و اشتباه ست) - درست اونجایی که جناب خان در پاسخ خانمهای روشنفکر فیلم برای آزادی حجاب همسرش کم آورده بود - یکهو شمیم زهرا پرسید :" مامان خدا چرا حجاب رو واجب کرده؟"

برای چند لحظه فکرم سخت درگیر یک جواب دم دستی و از سربازکنی شد. اما هیچی - هیچی به فکرم نرسید.

آخرش بعد از چند لحظه سکوت - حواسش رو پرت کردم و اون شب به خیر گذشت.

اما بعد از اون شب بارها - بارها به این سوال شمیم زهرا فکر کردم.

آخه من چی باید به یک دختر هشت ساله بگم ؟! سوالی که آدم بزرگ ها توش موندند - سوالی که مشاهدات اجتماعی اثبات میکنه - جوابش خیل عظیمی از مردم یک جامعه دینی رو هم نتونسته به نتیجه برسونه ...

در طول سالهای گذشته - همیشه تلاش کردم تا اجازه ندم سن بلوغ شمیم زهرا جلو بیوفته - اجازه ندادم که در جمعی که زنان در اون بی پروا به هر حاشیه می پردازند حضور داشته باشه ...

اجازه ندادم پای فیلمها و سریالهای حتی ایرانی - تلویزیون خودی - که سرشار از تکه ها و حاشیه های نامناسب و شرم آوره - بشینه ... (شاید علت دلزدگی من نسبت به تلویزیون همین باشه)

آخرش هم یک سوتی در دیدن همین دست فیلمها منجر به سوالی شد که جوابش - قبل از سن بلوغ و قبل از درک درستی از رابطه زن و مرد و تفاوت این دو و قبل از بیداری غریزه و سرکشی اون - سخت به نظر میاد ...


 

حاشیه::: استاد می فرمود:"حجاب فرهنگ مهربانی ست"  

بی حجابی یکجور به مبارزه کشیدن - دختران و زنان جامعه ست تا با نمایش زیبایی خود - به خودنمایی و تفاخرات اجتماعی بپردازند. در این مسابقه بی پایان و بی نتیجه - یکی از اتفاقاتی که می افته خرد شدن اعصاب و روان دختران و زنانی ست که در مسابقه ای شرکت کردند که همیشه برتر از اونها در اون وجود داره .. مسابقه ای که به زمان و مکانی محدود نمیشه و بار فکری و دغدغه وحشت باری که گاه به کابوس شب و روز اونها تبدیل میشه.

و جالب اینجاست که سنت الهی درآفرینش این دنیا بر اضمحلال و نابودی همه داشته ها و زیبایی های دنیا قرار گرفته ... زیبایان امروز قطعا فردا در رغابتی با جوانتر و زیباتر از خود شکست خواهند خورد.

حجاب فرهنگ مهربانی ست - زن با پوشاندن زیبایی خود بزرگترین فداکاری و ایثار را در حق افراد جامعه خود از زن و مرد می کند ...

و البته تنها یک زن مهربان و بافرهنگ که وجودش لبریز عشق به بندگان خداست و حاضر نیست که دل و ایمان و فکر  همجنس و جنس مخالف خود را متزلزل کنه - قادره حکمت حجاب را درک کنه ...


اما همه این پاسخ زیبا آیا امروز قابل درک برای شمیم زهرا هست؟!   

زن بودن

شمیم زهرا از من پرسید : مامان چرا دخترا احساساتی تر از پسرا هستند ... من اینو دوست ندارم ...

خوب اینم از صدقه سر روحیه قدری پسرونه شمیم زهراست که من ناخواسته در دوران افکار فیمینیستی خودم , باعثش شدم ...

همان حرفهایی که از زبان زنان متجدد سریال کلاه پهلوی شنیده میشه ... هرچند دهه این حرفها , حداقل در میان زنان روشنفکر دینی ( چه اصلاح سقیلی) مدتهاست که گذشته  ...

بهش گفتم: عزیزم , دخترا قراره مادر بشوند ... می دونی اگر اینقدر مهربون و حساس نبودند, نمی تونستند نوزادی را با اینهمه مشکلات و زحمات بزرگ کنند و به او عشق بورزند ... اگر تو سرشار مهربانی نباشی , نمیتونی شبها بیدارخوابی بکشی و فرزندت رو در همه شرایط شیر بدی ... نمی تونی با همه درد و بیماری که داری , اون رو مخفی کنی و به روی کودکت لبخند بزنی ...

گفت: پس پدرا چی؟

گفتم: پدر یعنی تکیه گاه و ستون خانواده ... پدر احساساتی نیست تا بتونه خارج از خونه با سختی های کار کردن, مقابله کنه ... پدر باید محکم باشه تا اگر گرفتاری برای خانواده پیش اومد, بدون اینکه خسته و ناامید بشه ... از خانواده ش حمایت کنه ...

گفت : اما مامانا هم کار میکنند ... مگرنه!

با خودم گفتم ای کاش ما زنها با ایجاد این تعارضات, بیان بعضی از حقایق عالم رو سخت نمی کردیم ...

گفتم: مادرها هم اگر خانواده نیاز داشته باشه کار میکنند ... اما کمتر می تونند به قدرت یک پدر و با تلاش او کار کنند و مدیر بشوند, چون باید مدام حواسشون به خونه و فرزندان هم باشه ...

گفت: اهه ... ولی مین میخوام مدیر بشم و روی همه پسرا رو کم کنم ...

با خودم گفتم خود کرده را تدبیر نیست ... تحویل بگیر این گل دختر که خودت تربیت کردی ...

گفتم: عزیزم همین پسرای به قول تو پُرروی امروز- همسران آینده شما و پدران آینده فرزندان شما هستند ... تو باید از غرور وغیرت و شجاعت و محکم بودنشون لذت ببری ... چون فردا, آرزوت اینه که یک مرد محکم و شجاع همسر تو و پدر فرزندت باشه ... نه اینکه بخوای روشونو کم کنی و ضایعشون کنی ...   

خوب خیلی خوب حرفهای منو نفهمید ... اما چیزی هم نگفت و اعتراضی نکرد ...

با خودم گفتم ... خدا کنه رفتار من با پدرت در سالهای باقی مانده عمر به گونه ای باشد که تو در عمل زن بودن را بشناسی ... و بدانی که زن با همین احساس رقیق عروج میکنه ...

عادتها و بایدها

چند وقت پیش یک روانشناس به مدرسه شمیم زهرا اومده بود ... او نیز مثل مربیان مدرسه دخترم به سختگیری و کوتاه نیومدن در امر پرورش بچه ها بسیار تاکید می کرد ... می گفت برای بچه ها- قانون تعریف کنید و به هیچ قیمتی از قانون خود عدول نکنید ... می گفت بچه های این دوره زمونه اونقدر لوس و خوش گذران بار آمده اند که برای اصلاح تربیت اونها گاهی لازمه دردها و سختیهایی به بچه ها وارد بشه ...

یک نکته کاربردی و مفید برای کسب بعضی از عادتهای خوب این بود که:

 جدولی تهیه کنید از سه یا چهار قانون وهر روز کودک رو موظف به رعایت اون کنید و بعد از مدت تعیین شده - در صورت رفتار درست و به موقع- پاداشی مناسب به کودک بدهید ... می گفت بچه ها چند دسته اند ... بعضی لمسی اند یعنی با در آغوش گرفتن و نوازش لذت می برند ... بعضی زبانی اند – یعنی از تعریف و تمجید سیراب می شوند ... بعضی خواهان هدیه اند – یعنی تنها وقتی راضی می شوند که هدیه ای دریافت کنند ... بعضی از داشتن یک تعطیلات خوب در کنار خانواده در پارک و یا رستوران اغنا می شوند ... باید ایتدا تشخیص بدهید بچه شما چگونه راضی میشود و از همان نوع پاداش برای تشکر از او استفاده کنید... می گفت در روانشناسی عدد ۲۱ برای ایجاد یک عادت تخمین زده شده ... اما با توجه به آموزه های اسلامی – شما حدود ۴۰ روز در چند نوبت مختلف برای ملکه شدن یک قانون کار کنید ... سپس این قانون در زندگی کودک تثبیت می شود و شما می توانید پارامتر جایزه را از آن حذف کنید ... (یک نکته جالب هم در حاشیه گفت و اون اینکه : به هیچ وجه بایدهای شرعی رو به عنوان یک قانون در خانواده تعریف نکنید و چنین مراحلی رو براش طی نکنید ... چرا که بایدهای شرعی قبل از هرچیز قوانین الهی هستند که همه در رعایت آن یکسانند و پاداش و عقاب آن تنها دست خداست ...مثلا فرزند شما موظف است نماز بخواند – نه برای رضایت و پاداشی از جانب شما و نه از ترس عقوبتی از جانب شما )  

حدود سه هفته پیش همچنین جدولی رو برای شمیم زهرا درست کردم و سه قانون براش تعریف کردم :

1-      مسواک زدن هر شب

2-      مرتب بودن اتاقش قبل از خواب

3-      آماده کردن کیف مدرسه و گذاشتن همه تکالیف و کتابهاش قبل از خواب

به او گفتم هر شب این موارد رو چک میکنم ... اگر درست بود – یک علامت مثبت و اگر رعایت نشد نه تنها از علامت مثبت اون شب خبری نیست که یک علامت مثبت دیگه هم حذف میشه ...

بیست رو گذشت و طبق قرار – همه موارد رو رعایت کرد ... هرچند هنوز یک اشکال باقی بود و اون اینکه هنوز می بایست برای هرکدام چندباری به او تذکر می دادم ... منتهی همین که اسم علامت مثبت به میان می اومد – سریع کارش رو انجام می داد ...

جایزه مرحله اول رو دریافت کرد و بیست روز دوم رو شروع کردیم ... منتهی هنوز یک نگرانی ته ذهنم باقیست ... ایا واقعا این قوانین در شمیم زهرا تثبیت می شود و آیا با حذف جایزه او به وظایفش عمل می کند؟!!

البته با خودم می گویم- شاید چهل روز برای کودکان بدعادت ما کم باشد – اما نهایتا سخت ترین کارها هم پس از تکرار - ساده و راحت می شوند ... ان شاء الله

سوالی مهم تر از جواب

امشب به مدت چهل دقیقه بی وقفه سوال می کرد ( از بهشت و جهنم – از فایده اعضاء بدن – از اینکه چرا حضرت علی(ع) فرمودند آرزوهای دور و دراز نداشته باشید – از اینکه دلش یک خونه پارچه ای مثل کادوی تولد دختر دائی ش میخواد و عذاب وجدان داره که چرا به او حسودیش میشه با اینکه خودش قبلا یک خونه شبیه اون داشته و ...) ساعت داشت از ده می گذشت و او هنوز نخوابیده بود و من جوش مدرسه فرداشو می زدم. دیگه تصمیم گرفتم جواب سوالاشو ندم و خودم رو به خواب زدم.

وقتی از من ناامید شد, سکوت کرد ... خیالم راحت شد که داره می خوابه ... یکهو بی مقدمه گفت: " واه واه واه – چقدر عجیب مگه میشه؟!" بازم تحویلش نگرفتم و سکوت کردم ... ادامه داد "یک گناه تمام شدنی و یک آتش تموم نشدنی ! چطوری ممکنه؟!"

برق سه فاز از کله ام پرید ... یعنی داشت همون سوال فلسفی و تاریخی بشر رو می پرسید یا منظور دیگه ای داشت؟

سکوت رو شکستم و پرسیدم یعنی چی؟

گفت:" گناه تموم میشه – انجامش میدی و دیگه نیست ... اما بخاطر اون گناه باید بری تو جهنم – مگه نگفته بودی آتیش چهنم میلیون ها سال هست و هیچ وقت تموم نمیشه – چرا خدا برای یک گناه تموم شدنی یک عذاب تموم نشدنی به آدم ها میده" شاید دیگه عقلش نمی رسید که در ادامه بگه این عادلانه و منصفانه نیست ... شاید هم تو دلش گفته بود و روش نمیشد که علنی خدا رو زیر سوال ببره ...

اولش از حیرت پرسیدم: این سوال رو از کی شنیدی؟ در موردش تو مدرسه صحبت شده؟!

خیلی ساده گفت: نه همین الان به ذهنم رسید

اینکه چی جوابشو دادم الان مهم نیست ... مهم میزان درک یک دختر هشت ساله ست ...

استاد همیشه می فرمود:" سوال از جواب مهم تره ... قبل از اینکه سوالهاتون رو بپرسید , بپرسید آیا سوالی که کردم درست و بجا هست یا نه؟

و من با این سوال شمیم زهرا فهمیدم – که دیگه وقتشه او رو مثل یک آدم بزرگ جدی بگیرم ... فهمیدم باید حواسم به سوالهایی که بعد از این ذهنش رو پر می کنه - باشه ... فهمیدم به زودی مقابلش کم میارم و باید او رو با محیط و آدمهایی آشنا کنم که حریف سوالات بی مهابا و لجام گسیخته او باشند ... و ترسیدم که مبادا یکروز سوالات بظاهر کفرآمیز و یا عکس العملهای کودکانه او در مقابل سوالات بزرگش, منو از کوره در ببره و به گونه ای برخورد کنم که این حس کنجکاوی او رو در نطفه خفه کنم ...

امید که مادری منعطف و آرام باشم ...


به نام عشق

از لحظه‌ی ورودیه تا آخرین وداع

هر شب ، محرّم تو مرا می‌کشد حسین

هنگام پر کشیدن یاران یکی یکی

اشک دمادم تو مرا می‌کشد حسین

برای ظهور دعا کنیم

شبکه پویا نمایی هم راه افتاد ... دیروز شمیم زهرای باسواد که باسوادیش شده دردسر - از خوندن زیرنویس های سایر شبکه ها فهمید شبکه پویا نمایی راه افتاده ... شبکه ها رو گشت و اتفاقا روی کانال ۲۳ خودش تنظیم شده بود ... این بود که امروز از ساعت ۵/۹ صبح نشسته پای تلویزیون تا همین لحظه که دارم پست جدید رو میذارم ... خدا عاقبت بخیرمون کنه ... نیم ساعت پیش که رفتم تا با هم یک بستی تناول کنیم ... دیدم داره کارتن دانل داک رو پخش میکنه ... نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به این کارتن ندارم ... حس میکنم خیلی خیلی معرف فرهنگ منحط آمریکایی ست ... شمیم زهرا که بچه تر بود - سی دی هاش رو داشت ... و من بعد از مدتی طبق یک عملیات انتحاری همه سی دی های دانل داک - باربی و چندتای دیگه رو شکستم ...

پیامک زدم به شماره زیرنویس شده شبکه پویا نمایی و با یک توضیح کوچیک درخواست کردم که دیگه کارتن دانلداک رو پخش نکنه ... و درخواست چند کارتن از جمله شکرستان رو کردم که بطرز عجیبی شمیم زهرا هم عاشق این کارتن ایرانیه ... البته اون هم بدآموزیهای خاص خودش رو داره ... ولی خوب کجا میشه یک انیمیشن ارزشی و مفید و اخلاقی پیدا کرد؟!!


دیروز داشتم فایلهای دانلود شده جلسات مهدویت رو که دانشکده علوم حدیث با تدریس یکی از اساتید کلام گذاشته بود گوش می کردم ...

استاد می فرمود چه میشود که مبلغین ما هرکجا که مداحی و روضه و مراسمی است - گریزی هم بر شناخت امام زمان و وظایف منتظر بزنند ... ایشون در طی پرسش  و پاسخی - نقد تندی بر سی دی "بسوی ظهور" داشتند و اون رو ساخته دشمنان دانا یا دوستان نادان می دانستند ...

شناخت امام زمان ... نکته ایست که چقدر منِ شیعه به اون کم توجه هستم ...

استاد می فرمود: روایاتی ست با این مضمون که ظهور تنها اتفاقی ست که حتی در تقدیر پروردگار- زمان آن معلوم نشده ... هر لحظه از تاریخ احتمال آن شدنی ست ...  و ممکن است خداوند اسباب ظهور را یک شبه فراهم کند ... استاد نتیجه گرفت - لذا  اعمال و دعای تک تک شما در لحظه لحظه عمرتان می تواند تحقق بخش این تقدیر شود ... و یا خدای ناکرده عاملی جهت تاخیر در ظهور ...  

چقدر فهم این واقعیت بزرگ از سطح نازل شعور من دور است ... خدایا توفیق فهم عظیم عنایتم کن ...

کدام تفریح؟

امروز ظهر با خانواده بخاطر تحویل گرفتن یک جوون سرباز از اقوام - رفتیم رستوران طرفای کوهسار ...

خدا میدونه که هربار اینجور جاها میرم تصمیم میگیرم بار آخرم باشه ... اما باز بهانه ای و باز اصرار همسر محترم و باز توجیه اینکه باید تمدید اعصاب کرد...

 

مگه نمیشه با نرفتن به اینجور محیطها - اینجور بازارها - اینجور مراسمات - اینجور رستورانها - اینجور مراکز تفریحی زندگی کرد؟! ... یک زمانی فکر میکردم نمیشه - تفریح حق همه ست ... اما امروز شک کردم - به همه اون چیزهایی که به عنوان تمدید اعصاب و تفریح به خودمون حلال میکنیم ... ( راستی یک سوال شرعی: گوشت کوسه حلاله؟)

امروز شمیم زهرا به اصرار خودش چادر مشکی شو پوشید - گفت میخوام تمرین کنم - آخه ۹ سالگی دیگه باید عادت کرده باشم - نزدیک رستوران با کلافگی گفت: یعنی ۹ ساله شدم تو این هوای گرم هم باید بپوشم؟!

کلی بهش خندیدم و گفتم مگه نگفتی باید عادت کنی - عادت میکنی غصه نخور -

تو رستوران اومد کنار گوشم و یواشکی گفت: مامان این خانومایی که موهاشون بیرونه مگه نمیدونن این کار گناه داره؟!

این اولین سوال شمیم زهرا تو این زمینه بود ... تا حالا به این مناسبات اجتماعی دقت نکرده بود ... اما امروز که خودش چادر پوشیده بود متوجه این اختلاف فاحش بین آدمها شد ...

نمیدونستم چقدر ماجرا رو باید براش بگم ... فقط باید آروم شروع میکردم ... اینکه بفهمه این تعداد کثیر از مردم یک جامعه دارند گناهی به این فاحشی رو به این راحتی انجام میدند - شاید بار روحی خوبی نداشته باشه ...

بهش گفتم : شاید نمی دونند که دارند کار بدی میکنند ... شاید نمی دونند که خدا اینکار رو گناه اعلام کرده - گفت اینهمه آدم که اینجان نمی دونند؟!  مساله بغرنجتر شد ...

گفتم آدمهایی رو دیدی که دروغ میگن؟ امهایی که حرف زشت می زنند و یا دیگران رو آزار میدن؟! گفت : اره ... گفتم خدا همه اعمال زشت رو گناه اعلام کرده - یعضی از مردم حرف خدا رو گوش میدند و بعضیا نه ... بدحجابی هم یک گناهه مثل بقیه گناها که بعضیا دوست ندارند که باور کنند خدا ازینکار بدش میاد ...

 

البته این فعلا مرحله اول ارشاد بود و الا قلبا معتقدم که بدحجابی به مراتب زشتتر و قبیحتر از گناهان فردیست ...

زشتی هر گناه به تعداد افرادیست که در اثر اون گناه بخشی از آزادی - آسایش - امنیت - خوشبختی و ایمانشون رو از دست میدهند ...  

 میلاد آقا امام حسین علیه السلام  مبارک باد

همین!

شمیم زهرا - شبهای موقع خواب عادت کرده کنارش باشم ... باید حتما اول سه تا قل هو الله احد بخونیم و بعد معوذتین و بعد 14 صلوات – آخرش هم شعر زمان کودکی خودم رو که جز معدود خاطرات به یاد مانده از کودکی ام هست را – باهم میخونیم – بسم الله الرحمن الرحیم ... سر گذاشتم بر زمین ... این زمین نازنین ... کس نیاد بالین من ... غیراز امیرالمومنین ...

انگار دیگه کابوسهای شبانه ش تموم شده ... مونده نفس های سختی که به دلیل لوزه های متورمش می کشه و من گاه نیمه شب از غصه بد خوابیدنش, خوابم نمی بره ... از چار سالگی تا حالا ده ها دکتر عوض کردم ... خیلی های می گن عمل کنید ... اما همیشه به معتبرترینشون که می رسه میگه صبر کنید ... شاید سال دیگه جمجمه ش بزرگتر شده و نیاز به عمل نبود ... اما دیگه بریدم ... نیت کردم انشاءلله بعد از امتحانات که رفتیم مشهد ... ببرمش برای عمل ... کنار فامیل و دوست و آشنا روحیه ش بهتره خواهد بود انشاءالله ...

-------------------------------------------------------------------------------------------

هنوز اونچیزی که حس میکنی کمه – کمه ... دیگه با این تعارفات و من بمیر و تو بمیرها نمیشه با نفس کنار اومد ... همیشه میدونم که باید یک کار جدی کرد ... اما انگار زمانش نرسیده – هنوز نه – به قدر کافی کم نیاوردم – به قدر کافی به نیاز و خواست نرسیدم ... اما پس کی؟

تولدت مبارک

روز چهار شنبه - سوم اسفند تولد شمیم زهراست ... خیلی دلش می خواد که براش جشن تولد بگیریم ...سالهاست - از وقتی تهران آمدیم - برای عید که می ریم مشهد با یک ماه تاخیر - یک مهمونی خانوادگی خونه برادرم می گیریم و اسمش رو میذاریم جشن تولد ... امسال دیگه تاریخها را به خوبی یاد گرفته و نمیشه سرش رو کلاه گذاشت و با یک ماه تاخیر جشن گرفت ... از دوماه پیش روزشمار جشن تولدش رو داشت ... بهش گفتم بذار بریم مشهد مثل هرسال ... اینجا کسی رو نداریم که دعوت کنیم ... اما اون جشن میخواست و فقط به حضور سه دوستی که هم آپارتمانی ما هستند قانع بود ... امروز با پدرش مقداری وسیله تزئین خرید و بعد (باز هم پدر به ماموریت رفت) ... با کمک من یک نقشه برای تزئین خونه طراحی کرد ... حتی معلوم کرد چه رنگ بادکنکی کجای خونه نصب بشه ...و بعد خواست تا یک کارت برای دعوت دوستاش طراحی کنم ...

خوب همه چیز آماده ست ... یک مهمونی کوچیک با حضور سه دوست شمیم زهرا ...

نمیدونم چرا دلم اینقدر گرفته ... بغض گلوم رو فشار میده ... ای کاش بتونم یکروز به همه معنا- خلا اینهمه تنهایی را با حضور تو - فقط تو که هیچ جماعتی رنگ و گرمای حضور ترا ندارد - پر کنم ... 

امن یجیب مضطر اذا دعا و یکشف السوء

لذت آموختن

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/

 

اولین دیکته شمیم زهرا ... فداش بشم داره سواد دار میشه

زمستان زیبا

زمستان زیبا با همه قشنگیش کمی زودتر از حد انتظار اومد ...

میدونم اولین چیزی که شمیم زهرا نیم ساعت دیگه - وقتی از مدرسه بیاد خونه - میگه ... اینه که مامانی بریم آدم برفی درست کنیم ... هرچند که که کمی سرما خورده ست و من هم ظاهرا میگرن همیشگی برگشته سراغم ... اما فکر نکنم بتونم بهش "نه" بگم ... مگه اینکه تهدیدش کنم اگر بیماریش بدتر بشه فردا نمیتونیم تو سفر ماموریتی بابایی به اصفهان همراش باشیم ... ویا اینکه دوشنبه هفته دیگه بریم مشهد و مامان بزرگه رو ببینیم و تو جشن تولد دختر دائی کوچولوی دوسالش شرکت کنیم ...

اما حیفم میاد تهدیدش کنم ... توکل به خدا ... انشالله طوری نمیشه

جدید- قدیم

خانوم مشاور مذهبی مدرسه واسه مادرا- هر شنبه صبح جلسه مشاوره خانواده داره ... بحث امسال قراره پیرامون خانواده و رفاه باشه - اینطور که ظواهر امر نشون میده تکنولوژی رو با همه ابعادش کلهم قبول ندارند ... از ماکرویو تا کامپیوتر و حتی ماشین لباسشویی و امثالهم ... در مذمت کامپیوتر می گفت ... "آموزش پرورش ما رو مجبور کرده نامه ها رو اینترنتی بفرستیم - حالا ببین یکساعت تایپ کنی - وسطش هی هنگ کنه - برق بره - پرینت بگیری - خوب در بیاد یا نه - اینترنت قطع باشه - تازه هی کامپیوتر ورژنش قدیمی بشه - نرم افزارای جدید جواب نده - سیستم عوض کنی - باز موسش به سیستم جدید نخوره - بری و موس عوض کنی - ویندوز جدید روش بریزی - اوووه کلی زمان می بره ... اما قدیم یک پلی کپی میذاشتی یک نامه می نوشتی و یکنفر می بردش آموزش پرورش همین" 

مثالش منو یاد همچین مثالی انداخت ... فرض کنید می خواید از تهران برید مشهد ... الان باید چیکار کنید ... برید آژانش بلیط بگیرید - داشته باشه یا نه - برید فرودگاه- به پرواز برسید یا نه - هواپیما تاخیر داشته باشه یا نه - سوار شید - برید هوا - تو آسمون چرخ بزنه - برسه تهران  - پیاده شید - دوباره ماشین بگیرید - برید مقصدتون - تازه هواپیما توپولف باشه - دولت بخواید هواپیمای جدید بخره - از کجا بخره؟ قرارداد ببنده - تحریمش کنند- خودش بسازه - چند دهه طول بکشه - اوووووووووه چقدر کار؟!! ... حالا ببین قدیما چیکار میکردند - یک شتر برمیداشتند - سوار میشدند میرفتند مشهد -همین - چقدر راحت !!!

وقتی بخوای یک چیزی رو زیراب بزنی - میتونی بزنی - مهم نیست توش چقدر مغلطه باشه ...

اینروزها شمیم زهرا وقتی موقع کارتون تلویزیونه - میشینه و تا آخرش می بینه - همینکه موقع برنامه ما میرسه - سریع تلویزیون رو خاموش میکنه و میگه من میخوام مثل روستایی ها زندگی کنم ... اونا تلویزیون ندارند - اینم نتیجه طرح مونته سوری اسلامی مدرسه است ... آموزش زندگی روستایی!!!

وقتی یک طرح از پایه اروپایی رو برمیداری و با اندیشه افراطی ضد تکنولوژی یک مشاور گره میزنی - میشه مونته سوری اسلامی - در حالیکه اصول روش مونته سوری تضادی با مذهب نداره که بخوای مذهبیش کنی .. میتونی یکسری گامهای اون رو کم یا زیاد کنی اما اصولا گره زدن نام یک زن امریکایی که مذهب در طول زندگیش جایگاهی نداشته و تنها فرزندش که ادامه دهنده راهش بوده حاصل یک رابطه نامشروع هست - با اسلام چه تناسبی داره ؟ چه الزامی داره؟

خدایا ما را از افراط و تفریط برهان

 

کار میکنند

هزینه میشود ... کار رسانه ای میکنند  ... باز هم کار روانی میکنند ... دشمن ارام نمینشید ... دشمن دست از سر من و تو و اعتقادات ما بر نمیدارد ... او بهتر از خیلی از ماها به قدرت آزادی بخشی دین ما واقف است ... او بهتر از من و تو می داند که اگر ما به راستی بدانیم چه آموزه های دینی داریم و به امید سروری مومنان بر کل جهان - زمینه سازی کنیم ... چیزی از ثروت و قدرت و سلطه برای او باقی نمی ماند ...

اما خدا نکند که ما راه را گم کنیم و بدون توجه به باورهای متعالی خود - مقلدانه وارد ژستهای فرهنگی شویم ...

گاهی آدم به این فکر می افته که نباید امیدی به رسانه و بنیادهای فرهنگی داخلی ببنده ... باز هم فقط کاری کارستان از دل خودجوش مردمی بر می آید که به عمق فاجعه فرهنگی که در حال رخداد است پی برده اند و به اینکه باید کاری کرد ایمان دارند ... گروه های متخصص و هنرمند با قدرت مالی و پشتوانه های مردمی ... برای ساختن انیمیشن ها وبازی های رایانه ای - فیلمهای سینمایی و مستند قوی - روزنامه های و مجلات ارزشی - کانالهای تلویزیونی با پخش فیلمها و کارتونهای قابل پخش برای کودکانی که قرار است در رکاب اقایمان جامعه دینی و ارزشی فردا را بسازند ...

می ترسم ... وقتی سراغ هر مدرسه دینی با آموزه های اهل بیت می ری ... یک رگه از تفکر حجتیه توش پیدا میکنی ... و حجتیه کجا می تونه انسانی برای روز قیام اقایمان تربیت کند؟!!

اولین روز

وقتی برای اولین روز به مدرسه رفتی - دلم از شادی بزرگ شدنت طپید.

کلاس اولی من - چه بزرگ شده ای - وقتی قامت ۱۲۴ سانتیمتری ترا می نگرم و اندام لاغر و کشیده ات را در پس مانتوی گشاد مدرسه می بینم به خودم می بالم که دیگر مادری شده ام و بزودی مادر زنی خواهم شد انشالله - اما وقتی به سالهای طویل پیش رو مینگرم ... ۱۲ سال - دوباره باید منتظر اغاز سال تحصیلی جدید شوم و بعد از آن باز سالهایی دراز تا دکترای مهندسی یا علوم انسانی یا فوق تخصص پزشکی ات را بگیری - انشالله ... وااااااااااااااااااو چقدر دور به نظر می رسد ...

اما آیا من روزی تصور میکردم  - تنها چهار بهار دیگر ۴۰ ساله میشوم ... چند روز پیش وقتی تولد چهل سالگی دائی رضا را جشن گرفتیم - یکهو یادم اومد - دائی رضا فقط چهار سال از من بزرگتره ... انگار بار اولی بود که به چهل سالگی فکر میکردم ... دلم فرو ریخت ... یاد حرف استاد افتادم - سالها قبل - بیست و دو و سه سال بیشتر نداشتم  - "سن که به چهل برسه دیگه تغییر سخت میشه ... دیگه خیلی صفات ملکه شدند و قادر به تبدیل اون به ملکات حسنه نیستید ... از همین امروز که جوانید باید به فکر ساختن خود باشید"

اون روز فکر میکردم چقدر فرصت دارم - سالهای زیادی مونده تا چهل ساله بشم ... امروز ....

بگذریم - امروز به هفت سالگی تو می اندیشم ... و به اینکه چه باید بکنم تا وقتی مثل من سی و شش ساله میشوی ... از اینکه بزودی چهل ساله خواهی شد - دچار افسوس و حسرت نشوی ... و برای من دعا کنی و بگویی "خدایا! مادرم رو ببخش و رحمت کن - که خوب مادری بود"