باز هم مطالعه
یادمه یکبار تو همین وبلاگ نوشته بودم که شمیم زهرا به طرز کلافه کننده ای اهل مطالعه ست ...
اونم یواشکی اومده بود و پست رو خونده بود ... ازون روز گاهی که کتاب دستش میگیره با شیطنت میگه " کلافه ت می کنم؟"
منتهی واقعا باید یک نفر- یک راهکار به من معرفی کنه ... از راه که می رسه البته بعد از پرحرفیهای همیشگی در مورد جزئیات اتفاقات مدرسه با همون لباس مدرسه میشینه رو تختش و غرق مطالعه میشم ... باید کتاب رو از دستش بگیرم تا لباسهاش رو در بیاره و مهیای نهار بشه ... تازه نهار رو همراه با مطالعه صرف میکنه ... گاهی تا چهل دقیقه طول میکشه تا نهارش تموم بشه ... این بساط تا شب ادامه داره ... انواع مجلات کودک رو لابلای کتابهای درسیش قاییم میکنه و یواشکی هر وقت چشم منو دور می بینه به جای مشق نوشتن مجله میخونه ... دیروز کتاب ۵۰ صفحه شازده کوچولو رو یکروزه تموم کرد و گفت خوب کتاب بعدی!!
بودجه خانوار به سرعت مطالعه این وروجک نمی رسه ... گاهی هر کتاب و مجله رو چند بار میخونه ... اوایل امسال به دلیل اهدای ۴۹ کتاب به کتابخونه مدرسه به عنوان مسئول کتابخونه انتخاب شد ...
اطلاعات عمومیش هم الحمدالله بیشتر به دلیل مطالعه مجلات و کتابهای علمی - بالا رفته ...
گاهی در مورد موارد اخلاقی به من تذکراتی میده که سخت متحیر و شرمنده میشم ... دیروز بعد از یک بحث کلامی بین من و ... اومد پیشم و یواشکی مث این حاج خانومها گفت: مامان جون میدونم که شرایط زندگی سخته - اما شما هم یک کم صبورتر باشید ...
اولش بهم بر خورد میخواستم حالش رو بگیرم که یکهو به خودم اومدم و گفتم - مگه بده که خدا این بچه رو اینقدر عاقل و عامل هشدار تو در زندگی قرار داده ...
یک خورده رفتار جلوی این بچه سخت شده ... باید خیلی چیزها رو بیشتر از قبل رعایت کنم ...
ای کاش شاهد و ناظر بودن خدا رو حداقل به همین اندازه تو زندگی باور میکردم ...
نمی دونم معلم مدرسشون چی بهشون گفته که راه به راه خم میشه و پاهای منو می بوسه ...
توی یک کتاب روانشناسی که الان اسمش یادم نمی یاد - سالها پیش خونده بودم - خوبه که مادر در طول روز چندبار کودک خودش رو در هر سنی - گرم در آغوش بگیره ... من اینکار رو زیاد می کنم و اثرات شگرف اون رو در از بین رفتن غمها و دلتنگیهای دو طرف و ایجاد وابستگی بیشتر عاطفی همیشه حس کردم ...
خدایا شکر ..........
واااااااااو - یک خبر جالب دیگه ... یکی از بر و بچ دوره راهنمایی رو که تصویر دوست داشتنی ای ازش تو ذهن داشتم از طریق یکی از اقوام دور - دعوتش کردم به جشن تکلیف شمیم زهرا ... او هم اومد و من سخت از دیدنش ذوق زده شدم ... از ۱۳ سالگی تا به امروز فقط یکبار دیگه اونم سالها قبل گذرا دیده بودمش ...
سه شنبه هم رفتم جلسه قرآنی که تو خونشون گذاشته بود ... چند ساعت زودتر رفتم و با هم از هر دری کلی حرف زدیم ... منی که خاطرات کمی از آدمها تو ذهنم می مونه اونجا یادم اومد - "تکتم" توی مدرسه قاری قرآن بود ... و یادم اومد که این خواهر شهید مومن و مهربان اولین کسی بودن که در چادری شدن من در سن ۱۴ سالگی موثر بود ...
توی جشن تکلیف یک پاکت کوچیک کادو شده به من هدیه کرد ... وقتی بازش کردم - دسته ای از نامه هایی بود که تا سن ۱۹ سالگی برای هم می فرستادیم ... خوندن اون نامه های اونقدر جذاب و شیرین بود که حلاوتش از یادم نخواهد رفت ...
خدایا چقدر دوست! - چقدر خاطره! ... دلم میخواد راه بیوفتم دنبال زنده کردن خاطرات و دوستیهای خوب گذشته و همه اونهایی که از جهات مختلف در من اثر خوبی باقی گذاشتند رو پیدا کنم و دوستیها رو دوباره تجدید کنم ...



