او خواهد آمد

دختر شاه پریان در انتظار سوار و اسب سفید بود ... رویاهای او بالاتر از ابرها پرواز میکرد ... اما

سالها گذشت تا بفهمه اینجا زمینه... و خاک کم کم آدمیزاد رو زمینگیر خودش میکنه ...

دنیا هجوم میاره و وقتی چشم باز میکنه خودش رو در هزاران  غل و زنجیر از جنس ماده ای بد بو و متعفن گرفتار می بینه ...

دختر شاه پریان روحش مال این دنیا نبود ... اما سالها اسارات خاک او رو به رنگ خاکستری خاک کرده بود و امروز از ترس دیدن عجوزه غضب و شهوت – می ترسید تا در آیینه نظر بندازه ...

باید سالها می گذشت تا بفهمه – او تبدیل خواهد شد به همان چیزی که لحظات و آن های زندگیش رو با اون مشغوله ... و در همه این سالها او غافل بود که این خصوصیت این دنیاست که گرفتارهاش رو به ذلت و خاری میکشونه ...

و امروز همان معشوقه ، که زمانی سوار بر اسب سفید – چونان شاهزاده ای بلند قامت و زیبا – با هزار وعده وفا – دل دخترک رو برده بود – وقتی تعلق و اسارت او رو دید نقاب از چهره پرفریب خود برگرفت و عفریته زشت و کریه و بدمنظر دنیا – رخ نمود ...

این روزها دختر شاه پریان در زندان تنگ تعلقات سالیان زندگی غافلانه اش – کز کرده و خموش به تنها روزنه نوری خیره شده که در دور دست باورهاش کورسو میزنه ...

او خوب میدونه که برای رها شدن ازین اسارت باید آبدیده بشه ... و برای گشودن هر بند از پا و دست و دل و اندیشه اش باید تیزی دردالود ده ها نیشتر رو - بر دمل عقده های جا خوش کرده در عمق روحش - تحمل کنه ...

اما - او دیگه میل به بازگشت نداره ... راهیست که انتخاب کرده ... امروز نمیدونه تا کی میتونه درد جانکاه این نیشترها رو تاب بیاره ... اما هربار که چشمش به روزنه نور می افته - جان تازه ای برای رفتن تا انتها پیدا میکنه ...

او امروز تنها نیست ... شاهزاده او خواهد آمد ... باهزار وعده وفا از آن سوی روزنه نور ...

الهی لا تودبنی به عقوبتک

نگاه کن دور وبرت را ... خدا هیچ خانه ای که اهلش را دوست دارد - بی بلا نمی گذارد.

به گذشته همه لحظات به ظاهر آسوده ات بنگر . همه گذشت- بی آنکه آرامش واقعی را در آنها یافته باشی و خاطره ای از رضایت برایت باقی مانده باشد. شاید خاطره ای که ازین روزها باقی می ماند حلاوتش ماندگارتر باشد برای فردا ...

اما همیشه با دستانی گشوده به آسمان و صدایی لرزان و دیده ای گریان بخواه که ایتلایت سبک شود به قدر تحملت ... بخواه که لحظه ای بی تاب نشوی و ناشکری نکنی و از تمنای الهیت کوتاه نیایی ...

شعبان ماه خوب خدا در گذر است

إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ

خدايا! اگر مرا به جرمم بگيري، دست‏به دامان عفوت مي‏زنم.

وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ

و اگر مرا به گناهانم مؤاخذه كني، تو را به بخشايشت‏بازخواست مي‏كنم.

وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ

اگر در دوزخم افكني، به دوزخيان اعلام خواهم كرد كه تو را دوست دارم.

إِلَهِي إِنْ كَانَ صَغُرَ فِي جَنْبِ طَاعَتِكَ عَمَلِي فَقَدْ كَبُرَ فِي جَنْبِ رَجَائِكَ أَمَلِي

خدايا! اگر در كنار طاعتت، عملم كوچك است، اميد و آرزويم بزرگ و بسيار است.

إِلَهِي كَيْفَ أَنْقَلِبُ مِنْ عِنْدِكَ بِالْخَيْبَةِ مَحْرُوما وَ قَدْ كَانَ حُسْنُ ظَنِّي بِجُودِكَ أَنْ تَقْلِبَنِي بِالنَّجَاةِ مَرْحُوما

خدايا! از آستان تو چگونه تهيدست و محروم برگردم، با آنكه گمان نيك من نسبت‏به جود تو، آن است كه نجات يافته و رحمت‏شده مرا باز گرداني.

إِلَهِي وَ قَدْ أَفْنَيْتُ عُمُرِي فِي شِرَّةِ السَّهْوِ عَنْكَ وَ أَبْلَيْتُ شَبَابِي فِي سَكْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْكَ إِلَهِي فَلَمْ أَسْتَيْقِظْ أَيَّامَ اغْتِرَارِي بِكَ وَ رُكُونِي إِلَي سَبِيلِ سَخَطِكَ

خدايا! عمرم را در رنج غفلت از تو تباه ساختم،جواني‏ام را در سرمستي دوري از تو هدر دادم،خداوندا! آن روزها كه به كرم تو مغرور شدم و راه خشم تو را سپردم، از خواب غفلت‏بيدار نگشتم.

إِلَهِي وَ أَنَا عَبْدُكَ وَ ابْنُ عَبْدِكَ قَائِمٌ بَيْنَ يَدَيْكَ مُتَوَسِّلٌ بِكَرَمِكَ إِلَيْكَ

پروردگارا! من بنده توام و زاده بنده تو. در آستان بزرگيت ايستاده‏ام و كرمت را وسيله تقرب به حضور تو قرار داده‏ام.

إِلَهِي أَنَا عَبْدٌ أَتَنَصَّلُ إِلَيْكَ مِمَّا كُنْتُ أُوَاجِهُكَ بِهِ مِنْ قِلَّةِ اسْتِحْيَائِي مِنْ نَظَرِكَ وَ أَطْلُبُ الْعَفْوَ مِنْكَ إِذِ الْعَفْوُ نَعْتٌ لِكَرَمِكَ

خدايا! بنده‏اي زشتكارم كه به عذرخواهي آمده‏ام، از نگاه تو شرم نداشته‏ام، اينك از تو بخشش مي‏طلبم، چرا كه عفو، صفت‏بزرگواري توست.

إِلَهِي لَمْ يَكُنْ لِي حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلا فِي وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِي لِمَحَبَّتِكَ وَ كَمَا أَرَدْتَ أَنْ أَكُونَ كُنْتُ فَشَكَرْتُكَ بِإِدْخَالِي فِي كَرَمِكَ وَ لِتَطْهِيرِ قَلْبِي مِنْ أَوْسَاخِ الْغَفْلَةِ عَنْكَ

آفريدگارا! توان آن نداشته‏ام كه از نافرمانيت دست‏شويم،مگر آنگاه كه به عشق و محبت‏خويش بيدارم ساخته‏اي، يا آنگونه بوده‏ام كه تو خود خواسته‏اي. تو را سپاس، كه مرا در كرم خويش وارد كردي و دلم را از آلايشها و كدورتهاي غفلت از خودت را پاك نمودي.

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

عرفه

آیا کسی هست که در این روز مرا دعا کند؟

نمیدونم

اینروزها هرچی فکر میکنم که از چی بنویسم - هیچی بفکرم نمی رسه ... ذهنم شلوغ هزارتا کار نکرده و درس نخونده و راه نرفته است ...

مدتیه دلم لک زده برای زندگی تو دل بکر طبیعت ... ازین دبوارهای بلند و آجری و ازین شهر شلوغ و بی تفاوت خسته شدم ... دلم زندگی تو یک روستای سبز رو میخواد ... روستایی که هنوز ماهواره و موبایل و ماشین از سر و کولش بالا نرفته باشه ... دچار فقر فلسفی شدم ... کم آوردم ... حس میکنم از دورن تهی شدم ... درس میخونم اما انگار هیچی رو نمیتونم به خاطر بسپارم ... انگار ذهنم چسبندگیشو از دست داده و شده یک سطح صاف بدون اصطکاک ... افکار شلوغ و بی ربط از سر و کولم بالا میرند بدون اینکه ارزش موندن داشته باشند ...

خدایا کم آوردم ... دستم از زمین و آسمون کوتاست ... اما یه این نتیجه رسیدم که تو تنها اون آرزوهایی را برآورده نمیکنی که نیازمند همت و تلاش منه ... پس اینبار هم جوابی به کم آوردنم نمیدی ... بی خیالم میشی تا یا تدریج و روزمرگی راهش رو کج کنی و از ناکجاآباد دیگه ای سر دربیاره و یا من راهم رو راست کنم خودم رو به یک آبآدی برسونم ...

اما خداجون !!!!!!!! کم آوردم .......

کجاست کسی که حقیقت را بجوید؟

چگونه می توان شیعه جعفری بود - حتی به اسمی و امشب دلی سنگین از رفتنت نداشت و سنگینتر از اینکه " کو معرفتی که ترا بجوید و بشناسد! ... کو عشقی که از تو لبریز شود! کو دلی که تنها بند اسارت تو باشد!

فـرمـود كـه مـا دوسـت مـى داريـم هـركـسـى كـه بـوده بـاشـد، عـاقـل ، با فهم ، فقيه ، حليم ، مدارا كننده ، صبور، صدوق ، وفا كننده . به درستى كه حـق تـعـالى مـخـصـوص ‍ گـردانيد پيغمبران عليهم السلام را به مكارم اخلاق ، پس هركه داراى آنها باشد حمد كند خدا را بر آن و كسى كه داراى آنها نباشد تضرع كند به سوى خدا و مسئلت كند آنها را، گفتند: آنها چيست ؟

فرمود: ورع و قناعت و صبر و شكر و حلم و حيا و سخاوت و شجاعت و غيرت و راستگويى و نيكى كردن و اداى امانت و يقين و خوش خلقى و مروت.

 
مـؤ لف گـويـد: روايـت شـده كـه از آن حـضـرت سـؤ ال كردند كه مروت چيست ؟ فرمود: ( لايَراكَ اللّهُ حَيْثُ نَهاكَ وَ لا يَفْقُدُكَ مِنْ حَيْثُ اَمَرَكَ ) ؛ يعنى مروت آن است كه نبيند تو را خداوند تعالى در جايى كه نهى كرده تو را از آنـجـا و مفقود نكند تو را از جايى كه امر كرد تو را به آنجا.

و بدان كه در ايـن اخـلاق شـريفه ورع مقدم بر همه ذكر شده و شايد توان گفت كه مرتبه اش از همه بـالاتـر بـاشـد؛ زيـرا كـه ورع كـه ترك محرمات و شبهات بلكه بعضى مباحات باشد مرتبه اى است بسيار رفيعه و درجه اى است بسيار عاليه كه به سهولت همه كس به آن مقام نخواهد رسيد. لهذا بسيار شده كه حضرت صادق عليه السلام شيعيان خود را به ورع توصيه فرمودند.


روايت شده كه عمرو بن سعيد ثقفى خدمت آن حضرت عرض كرد كه من هميشه شما را ملاقات نـمـى كنم پس چيزى به من بفرماييد كه به آن رفتار كنم . حضرت فرمود: تو را وصيت مـى كـنـم بـه تـقـوى اللّه و ورع و اجتهاد، يعنى سعى و كوشش و اهتمام نمودن در عبادت و بدان كه نفع نمى كند اجتهادى كه ورع با آن نباشد.

نقل از منتهی الامال

اقای خوب من مدتهاست که گویا جوهر قلمم خشکیده و اندیشه ام به بلندای هیچ کلمه ای اوج نمی گیرد ... گویا این بی شمایی من ... جلوه گر شده است در آنچه می تراود از منتهای دل بیابانی ام ...

مهربان من با من سخن نمیگویید ... گویا بریده اید از آنکه به دروغ سخن دوستی و محبت شما می گوید و در عمل کسل زده و بی حوصله ساعات روزمرگی و مردگی خویش را می شمرد ... خسته و تکیده به کنج بی تمنای خویش کز کرده ام ... تا بروند ثانیه های رفتنی عمر و بمانند حسرتهای بی انتهای جوانی ...

آقای مهربان روزگاران انتظار ... تمنا میکنم در این شب بلند رفتنت ... در این شب سیاه بی پدری شیعه علی ... نگذار تا در این بی تفاوت و انجماد ... بمانم در جسد پوسیده هوای نفس ... بگذار تا بفهمم معنای آزادگی در شیعگی را ... برسم به معرفت دوستی شما اهل بیت رسول ... بگذار تا همنشین دوستان تو شوم و زنده به آتش جیگرسوز کینه دشمنان تو ... بگذار تا بفهمم و بروم و نمانم و برسم ... بگذار ...