عید مبارک بادا

چون مسافر مشهدالرضا (ان شاءالله) هستیم عیدتون پیشاپیش مبارک باد

چون مسافر مشهدالرضا (ان شاءالله) هستیم عیدتون پیشاپیش مبارک باد
دیروز سخت شگفت زده شدم ... شمیم زهرا جمع و تفریق های سه رقمی روی کاغذ رو بدون طی تک تک مراحل جمع- ذهنی حساب می کرد ... توی زمانی مشابه زمان محاسبه من
... خدایا شکر! همیشه دوست داشتم بخش منطقی و ریاضی مغز شمیم زهرا فعال باشه ...
و این در حالیه که مدرسه او- نه تنها این استعداد رو در دخترم تشخیص نداد که اصلا برای اونها- چنین استعدادی محلی از اعراب نداره ... انقدر ذهن محدود این آدمها روی اطاعت پذیری و نظم قفل شده که حتی در این زمینه هم هیچ موفقیتی ندارند ... کارشون به جایی رسیده که در جلسه رسما اعلام می کنند که " معلمهای ما جوان و بی تجربه اند و البته این مطلوب ماست ... لذا ما قادر به اصلاح هیچ ساختار نامتناسبی در بچه ها نیستیم ... پس اگر بچه هایی با اطاعت پذیری پایین و یا دقت اندک ... دارید که قادر نیستند خودشون رو با قوانین ما همراه کنند - ازین مدرسه ببریدشون تا ضربه شخصیتی بهشون وارد نشه" ![]()
. جالبه که در کمال اعتماد به نفس و با غرور کامل هم ازین ضعف بزرگ مدرسه یاد می کنند ... انگار اینها فرستاده های خدا هستند تا نخبه هایی بشری رو جمع کنند و از میان اونها ۳۱۳ نفر رو تربیت کنند برای جامعه امام زمان
.
امروز جلسه انجمن مدرسه بود - ظهر ادعا کردند که فراموش کردند که منو که عضو یک انجمن ۶ نفری هستم رو دعوت کنند ... من حدس زدم که مدیریت مدرسه در جریان ریز هنرنمایی های مسئول پرورش دینی این مدرسه نیست - و او هم قصد نداره که مدیریت رو در جریان جزئیات آزمایشات و کسب تجربه خودش روی بچه ها طفل معصوم قرار بده ... وجود من ترس این اطلاع رسانی رو در دل او انداخته بود ...
البته من واقعا قصد اطلاع رسانی ندارم ... کسی که به دنبال کشف حقیقته رو می توان با اشتباهش اشنا کرد ... اما اونیکه فکر میکنه تنها کسیه که حقیقت رو میدونه و همه در اشتباهند جز او - هیچ وقت نمیشه اصلاح کرد ... تنها خدا با نزول بلا و تنبیهات سخت الهی خودش میتونه چنین فردی رو تادیب کنه ... البته اگر خدا دوستش داشته باشه و بخواد که هدایتش کنه - دیر یا زود این اتفاق می افته ....
بگذریم ... تصمیم گرفتم تمام این جریان رو توی دوماه باقی مونده سال به خدا واگذار کنم و اینقدر خودم رو بابتش آزار ندم ...
این واگذاری اگر واقعی باشه به طرز معجزه آسایی آرامش بخشه ...
چند وقت پیش - (پیرامون یک دغدغه دیرین دنیوی) به یک بنده خدایی گفتم ... سالهاست که مذبوحانه سعی دارم برای احقاق حقم - حودم به تنهایی اقدام کنم ... انواع ترفندها رو بکار می برم که سرم تو زندگی کلاه نره - امروز حس می کنم - ازین مبارزه و تلاش مذبوحانه خسته شدم - اینبار خدا رو وکیل خودم قرار میدم ... این امر رو برای یکبار هم شده به او واگذار میکنم ...پس ازین خدا وکیل منه و من هم فقط در حضور وکیلم صحبت میکنم
...
اما خداییش ازون روز تا کنون - این دغدغه کهنه سالهای سال زندگی - به یکباره فرو ریخت و آرامشی شگرف همه وجودم رو فراگرفت ...
خدایا کمکم کن تا این تجربه رو بارها و بارها در زندگی تکرار کنم
...
شمیم زهرا خیلی اهل مطالعه ست ... یعنی یه خورده به طرز کلافه کننده ای اهل مطالعه ست ![]()
همین باعث شده که در انجام فعالیتهای فیزیکی تاخیر فاز داشته باشه ... وقتی کتابی دستشه - عملا هیچ صدایی رو جز با چندبار تکرار اونم با تن صدای بلند نمیشنوه ... از راه مدرسه که میاد - قبل از کندن لباسهاش نزدیکترین کتاب و مجله ای که دم دستشه برمیداره ... قبل از خواب باید چندبار فرصتهای پنج دقیقه ای بهش بدم تا اجازه بده برق اطاقش رو خاموش کنم ...
خوب این اخلاق او البته مضراتی هم داره ... همه زنگ تفریحش معمولا به کتاب خوندن میگذره ... لذا کمتر با بچه ها بازی میکنه و به قول خودش دوستای زیادی نداره ... در خیلی از امور مدرسه مث نهار خوردن و اماده شدن برای رفتن سر صف یا سرکلاس - یا آماده شدن برای وضو و نماز - معولا جز آخرین بچه هاست ... چون مدام سرش گرم خوندنیهای در و دیوار میشه و با یک آرامش حرص دربیار کارهاش رو انجام میده
...
توی خونه باهاش کنار میام ... گاهی البته بینمون دعوا هم میشه ... منتهی ظاهرا کاسه صبر مدرسه رو سرریز کرده
دیروز از مدرسه زنگ زدند که اگر اجازه بدید با محروم کردن شمیم زهرا از یک سری مزایای زود آماده شدن - قدری در بالابردن سرعت عملش کمکش کنیم (خوب این اجازه ای هم که گرفتند به خاطر برخورد پدرش با مدرسه بود در نوبت قبل که تنبیه محرومیتی بدی با شمیم زهرا داشتند)
با خودم گفتم خدا عاقبت منو و این بچه رو بخیر کنه ... اینبار قراره چه بلایی سرش بیارند ... حالا قرار شده یک هفته ای دندون رو جیگر بذارم ... اگر برخورد نا مناسبی دیدم - ازشون خواهش میکنیم این دوماه باقی سال رو تحمل کنند ... ما سال دیگه مزاحم مدرسه شما نخواهیم شد ...
شمیم زهرا - دختر خاصی شده که من باید نحوه برخورد با یک بچه خاص رو یاد بگیرم ... و نباید بذارم که ارزش اینهمه عشق به مطالعه اش - در ذهنش تبدیل به ضد ارزش بشه ...

چیز عجیبی نیست آدمه دیگه ... زیاد پیش میاد که کم میاره ... اینروزها من کم آوردم ... یه خورده گیجم ... تکلیفم با خودم معلوم نیست ... شبا تا صبح بیدارم و وقت می گذرونم و از بعد رفتن شمیم زهرا به مدرسه تا خود ۲ بعدازظهر میخوابم ... تازه وقتی شمیم زهرا رو از مدرسه میارمش ... با بستنی و پویا و تکلیف سرش رو گرم میکنم و خودم کنارش روی مبل دوباره میخوابم ... هفته گذشته فکر میکردم از مصرف مسکن هایی باشه که برای التیام درد جراحی دندونم میخورم ... اما توی دو روز گذشته که مسکن ها رو قطع کردم ... سرم سنگینه و حوصله هیچ کاری رو ندارم ... فکر کنم بوی الرحمن ام بلند شده ...
اینها همه به کنار - موندم این سنگ سنگین دوجا درس خوندنم رو کجای دلم بذارم ... ۱۸ واحد برای دوره کارشناسی و ۱۴ واحد برای دوره ارشد - انتخاب واحد کردم ... (البته ۶ واحد ارشد جبرانیه ... به خاطر متناسب نبودن لیسانسم - ۱۶ واحد جبرانی باید در کل دوره ارشد بگذرونم).
یکی بیاد به من بگه نونت کمه آبت کمه ... درس خوندن سر پیری با اینهمه امراض و دردمندیت چیه؟
به قول شاعر گفتنی ... حالم بده - درجه تبم روی هزارو سیصده ...
- فردا باید ۹۸۰هزار تومان پول بی زبون بریزم به حساب دانشگاه پیام نور ... هنوز این تردید لامصب دست از سرم برنداشته ... ای کاش یک بزرگتر توی زندگیم بود تا گاه گداری چنگی به دامنش میزدم ... درد دلی میکردم و صلاح مشورتی می خواستم ...
خدا هم که قربونش برم - با جواب استخاره هام پاک حالم رو گرفته و تو وادی سردرگمی و حیرت رهام کرده ... البته رهای رها که نه ... همینکه الان می نویسم - یعنی هنوز به فردا امید دارم ... تا امید هم هست ... فردایی بهتر و زیباتر از امروز هست ... ان شاءالله
دیروز وقتی ترانه "سلام ای غروب غریبانه من" رو آپلود کردم و گذاشتم روی وبلاگ , یک کمی که توی فضای موسیقی غرق شدم , یاد صحبتهای استاد افتادم.
من حساسیت زیادی به موسیقی نداشتم – خیلی شدید هم در بند حلال و حرام اون نبودم – شاید یک کم هم بر می گرده به اینکه از نظر خلق و خوی ژنیتیکی خیلی اصرار به گوش کردن موسیقی از هیچ مدلی رو نداشتم و ندارم – البته جایی پخش بشه می شنوم ... وقتی غمی دنیوی و روزمره سرگرمم میکنه از شنیدن اینگونه ترانه ها هم لذت می برم . حتی یک زمانی از موسیقی های مهیج برای انجام حرکات ایروبیک هم استفاده میکردم ...
همونطور که عرض کردم – موسیقی هیچ وقت دغدغه فکری من نبوده و نیست .
منتهی در چند جلسه مجموعه سخنرانیهای استاد نکته قشنگی رو به کرات شنیدم که خیلی به دلم نشست و الان که با دقت به حرف استاد فکر میکنم – می بینم چقدر منطقی و درست به نظر میاد ...
استاد می فرمود : هرچه جلوتر می رویم – انسان مدرن عادت می کنه به اینکه چیزی ذهن پراکنده او رو متمرکز کنه – دیگر قادر نیست که به تنهایی با عالم غیب و عوالم غیر مادی ارتباط برقرار کنه ... حتی برای گریه کردن برای امام حسین هم نیازمند مداحی های مهیج و تحریک کننده ست ... سخنران اگر خیلی هنر سخنرانی نداشته باشه و جمع رو تحریک نکنه – کسی رو به فکر و تامل فرو نمی بره ...
واین غلطه
انسان باید بتونه لحظات خلوت و تنهایی داشته باشه و در این لحظات خلوت بدون هیچ ابزار خارجی از مداحی و موسیقی و سخنرانی ... با اندیشه و تمرکز به عوالم غیرمادی پرواز کنه و با عالم غیب ارتباط برقرار کنه .
وهرچه استفاده از ابزار مهیج مثل – تلویزیون و موسیقی افزایش پیدا میکنه این تمرکز در تنهایی کاهش پیدا میکنه ...
میشه با موسیقی هم گریه کرد ... اما این گریه کجا و گریه حاصل از تفکر و اندیشه ای ناب در خلوت بین خودت و خدا کجا؟!
استاد می فرمود : موسیقی از هرنوعش بی توجه به حلال و حرام و علل اون – باعث تحریک قوه واهمه میشود ( دقت کنید- قوه واهمه نه تخیل ) چون استاد با پرورش قدرت تخیل کاملا موافق بود و می فرمود : سوره واقعه رو بخونید ... همه اش پرورش قدرت تخیله ... با تصویر سازی از نعمات بهشت در جزئی ترین حالاتش که به جزئیات اندام حورالعین هم اشاره میکنه ... و با توصیف جهنم با جزئیاتش در واقعه خداوند قصد پرورش همین قوه تخیل رو داره ...
منتهی قوه واهمه شما رو از حقایق دور میکنه و سخت در دسترس تحریکات شیطانی ست ... قوه واهمه ذهن رو به سمت تصوراتی می بره که نه انرژی افزاست و نه تعالی بخش – قوه واهمه آرزویهای دور ودراز رو پروبال میده – همون آرزوهایی که در حدیثی از حضرت علی (ع) نکوهیده شده است ...
ازون روز هروقت با دقت به موسیقی گوش میدم – این پروبال گرفتن قوه واهمه رو به خوبی حس میکنم و می بینم که دوست دارم به آرزوی های دور ودرازو و دست نیافتنی مادی , فکر کنم و می بینم که خدایی که دراین لحظات به یاد می آورم – برای من آرامش بخش و تعالی بخش نیست ...
البته شما میتوانید تجربه دیگری داشته باشید ... منتهی بد نیست کمی بیشتر به این مقوله توجه کنید ...
- امروز ترافیک بلوار کشاورز- بخاطر مراسم تشییع پیکر آیت الله خوشوقت ( خدا با انبیاء و ائمه محشورشون کنه) حسابی درهم شده بود ... نیم ساعت دیر به دندانپزشکی رسیدم ... منتهی وقتی بود که از دوماه قبل رزرو کرده بودم و اگر نمی رفتم - تا بعد از عید به تاخیر می افتاد ... دوتا دندون عقل با جراحی از داخل لثه خارج کردم و الان که کم کم داره بی حسی میره - درد جانکاهی داره آغاز میشه ...
- صبح زود یک سری به مدرسه شمیم زهرا رفتم و از مسئولیت شورای انجمن اولیاء مدرسه استعفاء دادم ...
- شمیم زهرا هم آنفلانزا گرفته و الان خوابیده ... چند روز پیش میگفت" مامان حالت تهوع چطوریه؟ من تا حالا بالا نیاوردم" - فکر کنم امروز به اندازه کافی فهمید که حالت تهوع چه حالت بد و عذاب آوریه ...
- سوم اسفند تولد دخترم بود ... توی دو هفته گذشت دوبار براش جشن گرفتیم ... یکبارش هم برای مشهد و تو جمع خاله و دائیش ازمون قول گرفته ...
تاحد ممکن سعی کردیم خاطره هفته قبل مدرسه رو فراموش کنه و آخر سالی خوبی رو بگذرونه ...
- از جمع کلیه عکسهای دیجیتال چند سال اخیر - حدود ۲۰۰ عکس از بهترینها رو جدا کردم تا چاپ کنم ... عکس داخل آلبوم یک مزه دیگه ای داره - خیلی دلنشینه که هرازگاهی آلبوم رو ورق بزنی و یاد خاطرات کنی ...
- منتظر آخر سالم تا ان شاءالله توفیق بشه و دو هفته ای بریم مشهد ... خرید آخر سال هم نکردیم و گذاشتیم برای اونجا تا فرصتی بشه برای پرسه زدن تو خیابونهای شهر - فقط مشهدیها می دونند که پوشاک هیچ کجای ایران به ارزونی مشهد نیست ... البته اگر محل شناس باشی ...
- امروز پیامکهای تبریک روز مهندس از دوستان و همکاران قدیم که سالها بود ازشون بی خبر بودم رسید ... دیروز وقتی بابا به شمیم زهرا گفت " نمیخوای روز من و مامان رو تبریک بگی؟" با تعجب پرسید مگه مامانم مهندسه؟
خوب البته بچه حق داره - فکر میکرد چون دیگه سرکار نمی رم - دیگه مهندس محسوب نمیشم![]()
امروز دلم گرفته بود - از تلمبار خیلی چیزها ...
۱- همون قضیه پست قبل و استخاره هایی که بد اومد و من موندم یک دنیا حیرت
۲- یه خورده با مدرسه شمیم زهرا درگیر شدم ... به خاطر غیبت ۲۱ بهمن که به مشهد رفته بودیم - شمیم زهرا رو از شرکت توی جشن تهیه سالاد محروم کرده بودند و این دختر بیچاره تنهای تنهای توی کلاس مونده بود تا تکلیفهای اون روز غیبتش رو بنویسه و این در حالی بود که از روز قبل دخترم سیب زمینی سالاد رو تهیه کرده بود و مشتاقانه منتظر فردا بود ...
شمیم زهرا دختر مغروریه - اصلا اهل گریه و خواهش و تمنا نیست ... اولش نمی خواست به من چیزی بگه ... وقتی به زور از زبونش بیرون کشیدم - حقیقتا - اول خودم زدم زیر گریه و بعد شمیم خودش رو تو بغل من رها کرد و هردو با هم کلی گریه کردیم ...
و کم کم بقیه تنبیه هایی که بچه های این مدرسه برای عدم رعایت نظم و مقررات می شوند یادم اومد ...
یاد اولین و آخرین دوشنبه که فراموش کردم لباس ورزشی تن شمیم زهرا کنم و دختر طفلک بذون توجه به اینکه بار اولشه - مجبور میشه گوشه حیاط بشینه و شاهد بازی بچه ها باشه ... ازون روز تا حالا من شبهای دوشنبه از اضطراب خوابم نمی بره که مبادا فردا لباس ورزشش فراموشم بشه ...
یاد گریه مادری افتادم که چند ماه پیش پشت تلفن از برخورد با فرزندش در مدرسه بخاطر بی نظمی - شاکی بود ... مادر بیچاره به تربیت خودش و سلامت روانی دخترش شک کرده بود ...
دیروز شاهد گریه دل خراش دختر شش ساله بودم که به خاطر فراموش کردن کیف مدرسه ش حاضر نبود به کلاس بره و مادرش بزور دست او رو می کشید ... تو دلم گفتم آخه طفلک میدونه امروز از همه مزایای کلاسی محرومه و باید به جرم فراموشی- فقط تماشاچی باشه ...
اینم سرانجام تربیت اسلامی ... عبد بار آوردن بچه ها به زور وبدون هیچ ملاحظه و مدارایی ... در حالیکه اسلام دین مداراست ... اسلام دین چشم پوشی و بخششه ...
ان شاءالله سال آینده مدرسه شمیم زهرا رو عوض میکنم ... ( امسال شمیم زهرا از مدرسه بدش اومده - در انجام تکلیفهاش خونسرد و بی تفاوت شده و این در حالیکه همه این تنبیه ها به نیت به درد اومدن بچه ها و بهتر شدنشون طراحی شده) هیچ چیز ارزش تعادل روحی و روانی رو نداره ... یک انسان متعادل - دین دارتر و به خدا نزدیکتره ...
۳- امسال همسرم روزهای پنج شنبه و جمعه هم کلاس برداشته - چشم انتظاری همه روزهای هفته تا ۸-۹ شب به روزهای تعطیل هم کشیده شد ... من موندم که روزهای تنهایی و انتظار در این شهر - کی به پایان می رسه؟!! ... من موندم آیا برای موفقیت کاری و تحصیلی همسرم دعا کنم یا نه؟!!
خلاصه امروز دلم گرفته بود ... خدایا شکر که اشک را آفریدی