روزهایی که :
گاه روزهایی میگذرند که درین امر موفقی و روزهایی که به اندازه پس زدن مگسی مزاحم - حال جنبیدن نداری
انگار که کم کم باورت شده " تذل من تشاء و تعز من تشاء" کس دیگریست.
گاهی بی هیچ دلیل حوصله نماز اول وقت و نماز قضا و رفتن به حرم داری
روزهایی که بی هیچ دلیلی ساعتها میخوابی و صفحه ای مطالعه نمیکنی
روزهایی که یکهو میزنی تو گوش ویچت و خودت رو مث یک کنده درخت نم کشیده از جا میکنی و میری دنبال درس و بحث
روزهایی که جریان یک پیامک بازی بیهوده کش دار ساعتهای عمرت رو هدر میده
روزهایی که با انگیزه ورزش میکنی و یک فایل صوتی باحال استاد رو میزنی تو رگ
روزهایی که کتاب تنها نقش قرص خواب آور رو برات بازی میکنه
روزهایی که می زنی تو گوش افکار نامربوط و پریشون
و روزهایی که خودت رو میسپری دست هر توهم و تخیل باطلی که از هر سوی فکرت هجوم میاره - برای گرفتن تتمه انرژی باقی مانده ات ...
و و و و و
اما وقتی- فقط اندکی به خودت زحمت میدی تا فکر کنی به جریان جبرگونه این روزها ...
میتونی در هر گوشه و کنار - تاثیر
یک دعا
یک نیت خیر خیلی ارزون قیمت
یک مبارزه کوچولوی کوچولو با هوای نفس
یک خواست پنهان و ظریف برای خوب شدن
یک عذاب وجدان نامکشوف از گناه
رو
در خودت حس کنی ...
اینحاست که باورت میشه - چطور خدای مهربونت برای حال آوردنت - دنبال بهونه میگرده ... چطور کوچکترین حرکت ترو برکتی عظیم می بخشه ...
انگار همه هم و غم اون بزرگ - متکبر - با عزت ... اینه که تو - یک لحظه دلت رو از غیر جدا کنی و بقدر کشیدن یک آه بی صدا - به او توجه کنی ... اونوقت با همه کبریایی و عظمتش همه کائنات رو خبر میکنه : ببینید مخلوق منو - با اینکه میتونست غرق گناه و غفلت و بی خبری باشه - اما منو یاد کرد ... پس ده برابر اونچه که کرد - اونچه میخواد - اونچه هست ... بهش ببخشید و محظوظش کنید ... (به تعبیر خودمونی - جیگرشو حال بیارید که زد تو حال هوسش )
و چقدر
وچقدر
وچقدر
من بدبختم که - به همین اندازه - از هوسم نمی گذرم ... به او توجه نمیکنم ... مهربونیشو باور ندارم
شاید برای همینه که قیامت روز حسرتهای بزرگ نام گرفته ...