روزمرگیها

بعد از ده روز که به وبلاگ سر زدم- دیدم فقط دوتا وبلاگ از لیست پنج صفحه ای بخش "وبلاگ دوستان" به روز شده ... فهمیدم دَدَم وای ... وبلاگ نویسی هم بلاخره دِمُدِ شد ...

جایی که واتساپ و وایبر و لاین و تانگو هست - کی میره تو غار زندگی کنه ؟!!

 

اینکه نمی نویسم نه از سر گرفتاری و مشغولیت دنیاست - بیشتر از سر بی حوصلگی و دلزدگی از دنیاست ...

 

نتایج کارشناسی ارشد که اومد - دیدم تو همون کنکوری که از باب خنده شرکت کرده بودم - رشته کلام و عقاید دانشگاه مجازی قرآن و حدیث قبول شدم ...

زده به کله ام - قصد کردم - این رشته رو هم بخونم - در حالیکه هنوز پایان نامه کارشناسی ارشد رشته علوم قران و حدیث ام مونده ...

فک می کنید تو این یکی بتونم گمشده خودم رو پیدا کنم ؟!!

من که حسابی قاطی ام ... شیطونه میگه برگرد دوباره به صنعت و کار تو کارخونه - تو اینکاره نیستی داداش من ... هرکسی رو بهر کاری ساختند ... رفتن تو راه معرفت - عیاری میخواد که تو نداری ...

 

روزهای میلاد اقاست ... حرم به شدت شلوغه ... به سختی میشه رفت زیارت ... منتهی ان شاءالله اگه زیارت نصیبم شد - چشم حتما دعاگوی دوستان هستم ....

پس قرار شد گنده بشی

حرف برای زدن زیاده

منتهی نمیدونم چرا این روزها حرف زدنم نمی یاد

انگار منتظرم ببینم آخر کار چی میشه

آخر کار این دنیا

 پس کی قیامت میشه بابا بریم پی کارمون

ای کاش یکی بشینه کنار دستت و همه چیز رو مث این بچه دبستانیها برات توضیح بده ... خیلی از پشت پرده های وقایع جهانی تا وقایع فامیلی - تا وقایع خانوادگی - تا وقایعی که در درون دل خود خودت میگذره ... دیگه از اینهمه حیرت و سردرگمی نجات پیدا می کنی و بعدش با خیال راحت نفس عمیقی بکشی و بگی اِ اِ اِ - یعنی همش همین بود ... اونوقت به پوچ و تو خالی بودن همه اتفاقاتی که ابتدا به چشمت خیلی گنده میاد پی ببری ... و پشت همه این پرده ها ببینی تو این دنیای به هم ریخته و درب و داغون - فقط توکل ٍ که حرف اول و وسط و آخر رو میزنه ... بعدش دستی به شونه خودت میزنی که دلت رو محکم رفیق ... دلت که محکم شد - عزمت برای رها کردن خودت از همه این چی شد چی شد ها - قوی میشه ... اونوقت این تویی و این تکلیفی که دیگه شفاف شفافه ... بی ترس و واهمه از اینکه نتیجه چی قراره بشه .... فقط بهت بگم ها !! نذار گنده بودن تکلیف تو دلت رو خالی کنه ... یواش یواش که بهش عمل کنی تو هم قد اون گنده میشی ...

باز هم مطالعه

یادمه یکبار تو همین وبلاگ نوشته بودم که شمیم زهرا به طرز کلافه کننده ای اهل مطالعه ست ...

اونم یواشکی اومده بود و پست رو خونده بود ... ازون روز گاهی که کتاب دستش میگیره با شیطنت میگه " کلافه ت می کنم؟"

منتهی واقعا باید یک نفر- یک راهکار به من معرفی کنه ... از راه که می رسه البته بعد از پرحرفیهای همیشگی در مورد جزئیات اتفاقات مدرسه با همون لباس مدرسه میشینه رو تختش و غرق مطالعه میشم ... باید کتاب رو از دستش بگیرم تا لباسهاش رو در بیاره و مهیای نهار بشه ... تازه نهار رو همراه با مطالعه صرف میکنه ... گاهی تا چهل دقیقه طول میکشه تا نهارش تموم بشه ... این بساط تا شب ادامه داره ... انواع مجلات کودک رو لابلای کتابهای درسیش قاییم میکنه و یواشکی هر وقت چشم منو دور می بینه به جای مشق نوشتن مجله میخونه ... دیروز کتاب ۵۰ صفحه شازده کوچولو رو یکروزه تموم کرد و گفت خوب کتاب بعدی!!

بودجه خانوار به سرعت مطالعه این وروجک نمی رسه ... گاهی هر کتاب و مجله رو چند بار میخونه ... اوایل امسال به دلیل اهدای ۴۹ کتاب به کتابخونه مدرسه به عنوان مسئول کتابخونه انتخاب شد ...

اطلاعات عمومیش هم الحمدالله بیشتر به دلیل مطالعه مجلات و کتابهای علمی - بالا رفته ...


گاهی در مورد موارد اخلاقی به من تذکراتی میده که سخت متحیر و شرمنده میشم ... دیروز بعد از یک بحث کلامی بین من و ... اومد پیشم و یواشکی مث این حاج خانومها گفت: مامان جون میدونم که شرایط زندگی سخته - اما شما هم یک کم صبورتر باشید ...

اولش بهم بر خورد میخواستم حالش رو بگیرم که یکهو به خودم اومدم و گفتم - مگه بده که خدا این بچه رو اینقدر عاقل و عامل هشدار تو در زندگی قرار داده ...

یک خورده رفتار جلوی این بچه سخت شده ... باید خیلی چیزها رو بیشتر از قبل رعایت کنم ...

ای کاش شاهد و ناظر بودن خدا رو حداقل به همین اندازه تو زندگی باور میکردم ...

نمی دونم معلم مدرسشون چی بهشون گفته که راه به راه خم میشه و پاهای منو می بوسه ...

توی یک کتاب روانشناسی که الان اسمش یادم نمی یاد - سالها پیش خونده بودم - خوبه که مادر در طول روز چندبار کودک خودش رو در هر سنی - گرم در آغوش بگیره ... من اینکار رو زیاد می کنم و اثرات شگرف اون رو در از بین رفتن غمها و دلتنگیهای دو طرف و ایجاد وابستگی بیشتر عاطفی همیشه حس کردم ...

خدایا شکر ..........


واااااااااو - یک خبر جالب دیگه ... یکی از بر و بچ دوره راهنمایی رو که تصویر دوست داشتنی ای ازش تو ذهن داشتم از طریق یکی از اقوام دور - دعوتش کردم به جشن تکلیف شمیم زهرا ... او هم اومد و من سخت از دیدنش ذوق زده شدم ... از ۱۳ سالگی تا به امروز فقط یکبار دیگه اونم سالها قبل گذرا دیده بودمش ...

سه شنبه هم رفتم جلسه قرآنی که تو خونشون گذاشته بود ... چند ساعت زودتر رفتم و با هم از هر دری کلی حرف زدیم ... منی که خاطرات کمی از آدمها تو ذهنم می مونه اونجا یادم اومد - "تکتم" توی مدرسه قاری قرآن بود ... و یادم اومد که این خواهر شهید مومن و مهربان اولین کسی بودن که در چادری شدن من در سن ۱۴ سالگی موثر بود ...

 توی جشن تکلیف یک پاکت کوچیک کادو شده به من هدیه کرد ... وقتی بازش کردم - دسته ای از نامه هایی بود که تا سن ۱۹ سالگی برای هم می فرستادیم ... خوندن اون نامه های اونقدر جذاب و شیرین بود که حلاوتش از یادم نخواهد رفت ...

خدایا چقدر دوست! - چقدر خاطره! ... دلم میخواد راه بیوفتم دنبال زنده کردن خاطرات و دوستیهای خوب گذشته و همه اونهایی که از جهات مختلف در من اثر خوبی باقی گذاشتند رو پیدا کنم و دوستیها رو دوباره تجدید کنم ...

آقا سلام

سلام اقای خوبم ...

امروز چقدر گنبد زیبات - دلبری میکرد ...

 از پارکینگ پا به سطح شیبدار برقی که میذاری ... دوست داری این مسیرٍ رو به نور مدتها طول بکشه و تو به چند ضلعی نورانی روبرو خیره بشی و پیش بری ...

قدم به صحن مطهر که میذاری شدت نور چشمهات رو - می بنده تا وقتی باز میکنی گوشه های طلایی گنبدش - مبهوتت کنه و بی اختیار کمر خم کنی به تعظیم" السلام علیک یا علی بن موسی الرضا"

قدم میزنی در مسیر همیشگی بی اراده و انتخاب ... تا ورودی صحن قدس - نمی دونی چرا اینقدر این صحنِ همیشه خلوت - با اون سقاخونه شکیلش رو دوست داری ... صحن گوهرشاد زیباترین و چشم نوازترین تصویر از گنبد رو به رخ میکشه ... مسیر رواق امام تا پایین پای حضرت - به شلوغی همیشه نیست ... رواقهای اطراف ضریح اقا - خلوت تر از هر روز به نظر می رسند ... و تو این سکوت و آرامش رو می چشی و می بلعی...

اما چه می شود کرد که گرداگرد ضریح عشق اونقدر زائر عاشق هست که تو باز به فاصله یک متری از آن مشبک مقدس - قناعت کنی ...

آقا ...

آقا ...

آقا ...

خالی -خالی از اندوه و سبکبال - به گوشه ای خلوت پناه می بری و میخونی

السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و موضع الرساله و مختلف ملائکه و مهبط الوحی و معدن الرحمه و ...

وقتی همین مسیر رو بر میگردی با خودت فکر میکنی ... چه تفاوتی ست بین مجاور بودن یا نبودن ... و چه مباهاتی و چه مسئولیتی ...

برای اخرین بار که برای خداحافظی رو بر میگردونی به سمت گنبد مطهرش - ضمن دعای همیشگی برای توفیق زیارت زودهنگام ... عرضه میداری ... آقا : آنچه روزی ام کردی به دلیل بی لیاقتی از من باز پس نگیر

تغییر

سالهابود که خیال می کردم - چون یک تغییر کوچیک و بی ارزش در روال زندگی ایجاد کردم ... پس من دچار یک تحول عمیق شدم و من تغییر کردم و من بهتر شدم ...

روزهاست که فهمیدم اونچه باید تغییر میکرد - عمق افکار و اندیشه ها و باورهای من بود ... نگاه من به لحظات زندگی بود نه کلیات آن ... فعل من در پی هر اتفاق زندگی بود - نه شعار من در روزمرگی زندگی ...

فهمیدن عملکرد من در نقاط حساس زندگیست که نشون میده من کجای این تغییر خیالی هستم ...

حوادث اینروزها به من فهموند باید به تغییر به چشم عملیاتی تر و فعالتری بنگرم ... تغییر باید قادر باشه که نتیجه این حوادث ناخوشایند رو بهتر از شرایط گاه مشابه آن در گدشته کنه ... من باید شیوه برخورد با خودم و دیگران و نحوه انتظار کشیدنم متفاوت شده باشه - حجم و چگونگی دعاهام عوض شده باشه ... من باید مدیریت اعصاب و روانم - کنترل خطورات ذهنیم رو به گونه بهتری در اختیار بگیرم ...

اگر تغییر در ظواهر زندگی - واقعا تغییری در عمق ذهن من ایجاد کرده - این لحظات - دقیقا وقت آزمون و اثبات آن است ...

هنوز خودم رو ضعیف احساس میکنم ... چیزهایی در من هست که آرزو دارم تغییر کنه ...

و اون باور جوندار و همیشگی -توحید- هست ... دیدن تنها او به عنوان موثر در همه شرایط خوش و ناخوش زندگی ... بریدن از اغیار - ندیدن اثر واقعی در هیچ کس و هیچ چیز ...

من آرزو دارم در این شرایط سخت - توکل - رو در همه ذرات وجودم تجربه کنم ...

آیا رهایی از هزاران شرک خفی شدنیست ؟!!

او خواهد آمد

دختر شاه پریان در انتظار سوار و اسب سفید بود ... رویاهای او بالاتر از ابرها پرواز میکرد ... اما

سالها گذشت تا بفهمه اینجا زمینه... و خاک کم کم آدمیزاد رو زمینگیر خودش میکنه ...

دنیا هجوم میاره و وقتی چشم باز میکنه خودش رو در هزاران  غل و زنجیر از جنس ماده ای بد بو و متعفن گرفتار می بینه ...

دختر شاه پریان روحش مال این دنیا نبود ... اما سالها اسارات خاک او رو به رنگ خاکستری خاک کرده بود و امروز از ترس دیدن عجوزه غضب و شهوت – می ترسید تا در آیینه نظر بندازه ...

باید سالها می گذشت تا بفهمه – او تبدیل خواهد شد به همان چیزی که لحظات و آن های زندگیش رو با اون مشغوله ... و در همه این سالها او غافل بود که این خصوصیت این دنیاست که گرفتارهاش رو به ذلت و خاری میکشونه ...

و امروز همان معشوقه ، که زمانی سوار بر اسب سفید – چونان شاهزاده ای بلند قامت و زیبا – با هزار وعده وفا – دل دخترک رو برده بود – وقتی تعلق و اسارت او رو دید نقاب از چهره پرفریب خود برگرفت و عفریته زشت و کریه و بدمنظر دنیا – رخ نمود ...

این روزها دختر شاه پریان در زندان تنگ تعلقات سالیان زندگی غافلانه اش – کز کرده و خموش به تنها روزنه نوری خیره شده که در دور دست باورهاش کورسو میزنه ...

او خوب میدونه که برای رها شدن ازین اسارت باید آبدیده بشه ... و برای گشودن هر بند از پا و دست و دل و اندیشه اش باید تیزی دردالود ده ها نیشتر رو - بر دمل عقده های جا خوش کرده در عمق روحش - تحمل کنه ...

اما - او دیگه میل به بازگشت نداره ... راهیست که انتخاب کرده ... امروز نمیدونه تا کی میتونه درد جانکاه این نیشترها رو تاب بیاره ... اما هربار که چشمش به روزنه نور می افته - جان تازه ای برای رفتن تا انتها پیدا میکنه ...

او امروز تنها نیست ... شاهزاده او خواهد آمد ... باهزار وعده وفا از آن سوی روزنه نور ...

هدیه الهی

دلم برات تنگ شده

دلم برای دیدن چهره مردونه و مهربونت تنگ شده...

 و برای فرو رفتن در عمق چشمای زیبا و هزاررنگت ...

یادت هست، سالها پیش، بهت گفتم که رنگ چشمات رو خیلی دوست دارم ... وقتی از بالای عینک با لبخند بهم نگاه می کردی، دلم میخواست سالها این نگاه طول بکشه ... امروز باورم نمیشه که هنوز به همان تندی و شدت ۱۹ سال پیش- وقتی برای اولین بار در آمفی تاتر دانشکده مهندسی دیدمت - دوستت دارم ... اما شدتی که رنگ تعقل و پختگی سالها زندگی مشترک رو هم با خودش داره ...

امروز قلبم از یاد تو می تپه و اشک دمی از فروریختن باز نمی ایسته ...

این چه تقدیر مبهم ست؟!!

خوب میدونم که این هجمه هزاران فکر بی خرد ، دروغی بیش نیست و تقدیر، سرنوشت گره خورده ما رو به سوی عافیت و عاقبت بخیری سوق خواهد داد 

و هر روز من مشتاق و بی پروا به استقبال حضورت، درب بسته خونه رو خواهم گشود و ترو به شدت سختی اینهمه انتظار ..................

اینروزها دعای من تنها برای توست ... تویی که همیشه با غرور و اعتماد به نفس، سربرافراشته و مطمئن، گام بر میداشتی و من همیشه متحیر اینهمه باور و اعتقاد تو بودم به راه و به هدف ...

خدا کناد که دست طوفان زده غیر قادر نباشه که این روح بلند و بلندی طلب رو به زیر بکشه و تو رو حتی برای لحظه ای در مسیر خدمتی که در پیش گرفتی متزلزل کنه ...

امروز من به تو و به هدف تو، ایمان آوردم و قول میدم در باقی زندگی - پابه پای تو طی طریق کنم ... هر کجای این سرزمین - هرکجای این کره خاکی که تو باشی و بخواهی ...

باشد که این روزهای سخت بگذرد ... این روزهای نامرد و پرفریب بگذرد ...

و من یقین پیدا کردم که همه این سختیها و اسارتها، تنها برای یک مقصود بزرگ ست ...

و آن رهایی از اسارت غیر - این شرک بزرگ -

من و تو در میانه میدان ابتلا ، خواهیم آموخت که تنها اوست "دومی" همیشه جاودان ...

و من ، تو ، خواهر ، برادر ، پدر ، مادر ، دوست ، مدیر ، و همه همه اغیار - سومی و چهارمی و پنجمی رو هم از "او" وام گرفته ایم ...

این درس بزرگ ، اگر او بخواهد تا بماند ، هدیه بزرگ پاداش صبر ما ست ... ان شاءالله

من امروز حاضرم با هم بودنمون رو برای هدفی بزرگ و مقدس خرج کنم ...

 

میدانم

سلام

 ... میدونم

روزهای پیش رو ، روزهای امتحانات بزرگه ... روزهایی که باید من بر ترس از آینده غلبه کنم و محکمتر از همیشه به باور حضور او در کنار خودم برسم ... روزهایی که ممکنه قضای الهی برای من دگرگونی عجیبی رو در زندگی رقم بزنه ... منتهی من ایمان دارم که " الدعا یرد القضاء "

و گاه در همهمه این ترس و اضطراب ، حس خوشایندی ظهور میکنه که " این همان استجابت دعاهای توست بر داشتن زندگی طیب و حلال و قرارست از دل این ظاهر ناامن ، ایمنی و آرامش بجوشد " و تو آنگاه حضور باشکوه اسم "رب" رو در جای جای این ابهام پر التهاب ، حس میکنی ....

و تو آنگاه اسم "رزاق" رو مخاطب ندبه هایت قرار میدی ... " تو گیرنده و دهنده سهم ها هستی ... سهم من و خانواده منو از این دنیای گذرای کوتاه ، ایمان قرار بده ... بذار تا در صحنه های سهمگین و پر ابتلای دنیا ، از شرک رهایی پیدا کنیم که تو هر گناهی رو می بخشی جز شرک و من امروز آلوده هزار هزار رنگ شرکم ... و من امروز نیازمند این باورم که نه تنها در لحظه های ابتلاء که در همه آن های زندگی تنها روزی دهنده رو تو بدانم و از هرچه رنگ تعلق پذیر ست آزاد بشم."

و باز هم آرام خواهم شد وقتی به گنبد طلایی می اندیشم که همجوار من ست ...

سرانجام موضوع پایان نامه

سرانجام امتحانات به خیر و سلامت نسبی و البته قدری دور از انتظار به جهت نتیجه اش به پایان رسید...

در این مدت چهار مرتبه، راهی تهران شدم. و البته تجربه قطار سواری به تنهایی و در کوپه خواهران تجربه جالب و به یاد ماندنی بود .

شنیدن صحبتهای یک خانم میانسال و با روحیه که پس از فوت همسر اولش که حدود سی و پنج سال ازو بزرگتر بود، حالا با همسر دومش سر مسائل مالی به مشکل برخورد کرده بود ... 

حرفهای جالب یک دانشجوی دکترای روانشناسی والبته به قول خودش سوکولار که زندگی دلنشینی با همسرش که استاد دانشگاهش هم بود، داشت و یافته های روانشناسی که در مشاوره با هم کوپه ای ها ارائه میکرد، گاها تناسب جالبی با آموزه های دینی پیدا میکرد ...

در نوبت بعدی نشستم پای حرفهای جالب یک خانم دندان پزشک که حدود سی وپنج سال ساکن سوئد بود و قرآن رو از زاویه نگاه خود و البته خواهر متدینش که خیلی هم قبولش داشت بیان میکرد ... (خواهری که ضمن توصیفهاش حدس زدم از مجاهدین خلقی بوده که قرآن رو از دریچه نگاه خودشون تفسیر به رای می کردند) ... آدمی با تناقضهای جالب ، به نذر اعتقاد داشت و برای ادای نذری به ایران اومده بود و به یکی از مدارس مشهد کمک مالی میکرد - از جهاتی به مطالب علمی روز قرآن اشاره میکرد که دانشمندان تازه کشف کرده اند و از جهاتی قرآن رو قانونی متعلق به هزار سال قبل میدونست که الان باید تغییر کند - غدیر و عاشورا رو چون در قرآن شفاف ذکر نشده قبول نداشت - اما از گرفتن نذری (شله مشهدی) از یکی از هم کوپه ها - خیلی خوشحال شد و گفت برای تبرک می بره- از طرفی تعریف کرد که به حرم امام رضا رفته و کلی التماس کرده تا خدام حرم یک قاشق از غذای حضرت برای تبرک به او بدهند ... حال این تبرک رو بدون باور غدیر و عاشورا چطور درک کرده خیلی عجیب بود ...

این همنشینی ها برکات زیادی برای من داشت و من رو قدری از دنیای درون خودم بیرون آورد ...

والبته من هرگاه میخواستم مسافرتی رو شروع کنم از خدا میخواستم که همنشینان خوبی رو در قطار نصیبم کنه ... و حال فهمیدم ، حکمت خوب خدا گاه در همنشینی با سوکولارهای دانا و عوامهای خواص نما است ... 

 تحت تاثیر همین حال و هوا و البته مطالعه کتابی از یکی از اساتید دانشگاه پیام نور در مورد موضوعات علمی در قرآن ... و با مشورت همین استاد، تصمیم گرفتم موضوع پایان نامه ارشدم رو "علم و تکنولوژی از نگاه قرآن" انتخاب کنم ... هرچند این موضوع هنوز برای من به قدر کافیه پخته نشده و در فرایند نوشتن پروپزال اولیه، دستم خواهم امد که باید چه مسیری رو طی کنم تا به نتیجه مفیدی برسم ...  

شما هم برام دعا کنید- تا این پایان نامه باری بر محفوظات بی ثمرم نشه و مسیری باز کنه تا در جریان زندگی - چراغ راه آینده من و شاید دیگران بشه ...

ضمنا ان شاءالله مطابق قول قبلی، شانزدهم بهمن ماه جشن تکلیف دخترم برگذار خواهد شد- خوشحال خواهم شد میزبان شما دوستان خوب مجازی باشم ...

روزهایی که :

هیچ روزی به اندازه روزی که حال خودت رو میگیری - حالت خوب نیست ...

گاه روزهایی میگذرند که درین امر موفقی و روزهایی که به اندازه پس زدن مگسی مزاحم - حال جنبیدن نداری

انگار که کم کم باورت شده " تذل من تشاء و تعز من تشاء" کس دیگریست.

گاهی بی هیچ دلیل حوصله نماز اول وقت و نماز قضا و رفتن به حرم داری

روزهایی که بی هیچ دلیلی ساعتها میخوابی و صفحه ای مطالعه نمیکنی

روزهایی که یکهو میزنی تو گوش ویچت و خودت رو مث یک کنده درخت نم کشیده از جا میکنی و میری دنبال درس و بحث

روزهایی که جریان یک پیامک بازی بیهوده  کش دار ساعتهای عمرت رو هدر میده

روزهایی که با انگیزه ورزش میکنی و یک فایل صوتی باحال استاد رو میزنی تو رگ

روزهایی که کتاب تنها نقش قرص خواب آور رو برات بازی میکنه

روزهایی که می زنی تو گوش افکار نامربوط و پریشون

 و روزهایی که خودت رو میسپری دست هر توهم و تخیل باطلی که از هر سوی فکرت هجوم میاره - برای گرفتن تتمه انرژی باقی مانده ات ...

و  و   و    و     و

اما وقتی- فقط اندکی به خودت زحمت میدی تا فکر کنی به جریان جبرگونه این روزها ...

میتونی در هر گوشه و کنار -  تاثیر 

یک دعا

یک نیت خیر خیلی ارزون قیمت

یک مبارزه کوچولوی کوچولو با هوای نفس

یک خواست پنهان و ظریف برای خوب شدن

یک عذاب وجدان نامکشوف از گناه

رو

در خودت حس کنی ...

اینحاست که باورت میشه - چطور خدای مهربونت برای حال آوردنت - دنبال بهونه میگرده ... چطور کوچکترین حرکت ترو برکتی عظیم می بخشه ...

انگار همه هم و غم اون بزرگ - متکبر - با عزت ... اینه که تو - یک لحظه دلت رو از غیر جدا کنی و بقدر کشیدن یک آه بی صدا - به او توجه کنی ... اونوقت با همه کبریایی و عظمتش همه کائنات رو خبر میکنه : ببینید مخلوق منو - با اینکه میتونست غرق گناه و غفلت و بی خبری باشه - اما منو یاد کرد ... پس ده برابر اونچه که کرد - اونچه میخواد - اونچه هست  ... بهش ببخشید و محظوظش کنید ... (به تعبیر خودمونی - جیگرشو حال بیارید که زد تو حال هوسش )

و چقدر

وچقدر

وچقدر

من بدبختم که - به همین اندازه -  از هوسم نمی گذرم ... به او توجه نمیکنم ... مهربونیشو باور ندارم

شاید برای همینه که قیامت روز حسرتهای بزرگ نام گرفته ...